کتاب ستاره شمالی شامل خاطرات سیدحبیب الله حسینی از فرماندهان لشکر 25 کربلا می باشد. وی از اهالی روستای ورکلا شهرستان ساری است. او در خاطراتش از مناطق مختلف عملیاتی که لشکر 25 کربلا در جنوب و غرب کشور انجام داده است (شلمچه، کارخانه نمک، سوسنگرد، هورالهویزه، موسیان، دهلران، مریوان و ....) و از عملیات های متعددی چون: فتح المبین، طریق القدس، رمضان، محرم، والفجرها و کربلاها و از دوران دفاع مقدس در جمع شهدایی چون: شهید خنکدار فرمانده گردان، صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی، محمدحسین طوسی، حجت الله نعیمی، مرشدی، پور رجبی، و ..... مطالبی را بیان کرده است.
از بمباران شیمیایی حلبچه، نقل و انتقال لشکر از مناطق جنوب غرب و بالعکس، زیارت خانه خدا، مجروحیتها و دیدار فرماندهان از خانواده شهدا مطالبی بیان شده است و در پایان کتاب نیز تصاویری به همراه زیرنویس از خاطرات مربوطه ارائه شده است. «ستاره شمالی» مجموعه خاطرات سیدحبیب الله حسینی، یکی از جانبازان مازندرانی است که در طول ۸ سال دفاع مقدس همواره در جبهه ها حضور داشته است.
این کتاب حاوی ناگفته هایی از شهید محمد حسن قاسمی طوسی، معاون لشکر 25کربلای مازندران در دوران دفاع مقدس از زبان راوی سید حبیب الله حسینی است. این بخش از زندگی شهید طوسی تاکنون توسط فرد دیگری روایت نشده است، زیرا در مقطعی از جنگ شهید طوسی به همراه شهید حسین اکبری و سید حبیب الله حسینی با هم بوده اند که دو نفر اول شهید شده و تنها راوی باقی مانده است.
سید ولی هاشمی این اثر را در 10 فصل تدوین کرده و در آن ها زندگی و خاطرات این رزمنده را از زمان تولد تا 80 ماه حضور در جنگ روایت کرده است. راوی همچنین در خاطراتش از مناطق مختلف عملیاتی که لشکر 25 کربلا در جنوب و غرب کشور انجام داده است مانند شلمچه،کارخانه نمک، سوسنگرد، هورالهویزه، موسیان، دهلران، مریوان و ... و از عملیات های متعددی چون فتح المبین، طریق القدس، رمضان، محرم و والفجر خاطراتی را بیان کرده است. بمباران شیمیایی حلبچه، نقل و انتقال لشکر از مناطق جنوب غرب و بالعکس، زیارت خانه خدا، مجروحیت ها و دیدار فرماندهان از خانواده شهدا مطالب دیگر این کتاب است. در پایان مجموعه ای ازتصاویر راوی و حضور فعال او در جبهه های نبرد گنجانده شده است.
یک روز موقع رفتن به مقر حزب آمل گرسنه شده بودم. رفتم داخل مغازة ساندویچفروشی. موقع درآمدن یادم رفته بود وسایل را ببرم. سریع برگشتم به مغازه تا وسایلم را بردارم؛ بیچاره صاحب مغازه چقدر ترسیده بود! وقتی خواست آنها را به من برگرداند، سه بار ابتدا تا انتهای خیابان را نگاه کرد و گفت: «آقا پسر، دیگر این طرفها پیدایت نشود. اگر منافقین تو را بگیرند، پوست از کلهات میکنند!»
پس از هفتم تیر سال 60 که دکتر بهشتی و یارانش به دست منافقین به شهادت رسیدند، دامنه فعالیت حزب کمی کاهش یافت و من برای کار تبلیغی به جهاد سازندگی رفتم.