آب روان همان طور که در جوی جاری بود و به جلو میرفت، به گلی رسید گل به او گفت: لختی درنگ کن باتو حرفی دارم. آب گفت: بگو چون من نیز عجله دارم و باید بروم.
گل گفت: ازتو خواهش دارم که سلام و پیام مرا به بلبل برسانی و به او بگویی که پیش من بیاید تا او را ببینم و اگر نتوانست بیاید پیام او را برای من بیاور. آب روان رو به گل کرد و گفت متاسفم. زیرا من دوباره به این جوی برنمی گردم. در حال عبور هستم و برگشتن در کار مین نیست. پس بهتر است که پیام خود را به کس دیگری بدهی. من هم مانند توبرگشتن ندارم.
زمانی که پژمرده می شوی و دیگر شادابی و طراوت نداری و بی رنگ و بو می شوی، دیگر کسی از تو لذت نمی برد. پس بهتر است وقت را غنیمت شماری و مثل من باشی که در حال عبور ازبوستان ها و دشت ها به همه طراوت و شادابی بدهی. بدان تا زنده ای هستی و شاداب می توانی این شادابی را به دیگران هدیه بدهی.
ای گل تا می توانی کارهای خوب انجام بده و به همه خدمت کن و همه را دوست بدار و هنگام مشکلات پشت و پناه آن ها باش.