کتاب استاد روایت گر خاطراتی از شهید مجید شهریاری می باشد و توسط گروهی فرهنگی و انتشارات ابراهیم هادی منتشر و روانه ی بازار کتاب شده است.
در کتاب استاد حدود ۲۰۰ خاطره از دوستان، دانشجویان، همکاران، همسر و فرزند شهید مجید شهریاری که همگی از آن استاد شهید درس گرفته اند، ذکر گردیده است که تعداد ۲۶ عدد آن آرشیوی هستند و پاورقی خورده اند.
به دلایلی چند، تقریبا هیچ اسمی از افراد و راویان، داخل متن قید نشده است. نویسنده تمام تلاش خود را در جهت حفظ امانت و ادای دین به استاد شهیدش، به کار گرفته است.
نویسنده در بخش حدیث ما، استاد را این گونه معرفی می کند:
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم. دم کردن چای که تمام شد، برگشتم همان جا، کنار پنجره. پرده را کامل کنار زدم و چشم دوختم به آن دورها. نگاهم در گره ریز برگ های به هم پیوسته ته حیاط گم شد و به یاد آوردم روزهایی را که خیلی دور نبودند، اما انگار افسانه های کهنی به نظر می آمدند که این روزها کمتر اثری از آنها دیده می شد.
روزهایی که دانشگاهی بود، و دانشکده ای بود، و اساتیدی بودند، و دانشجویانی.
اما نقل، نقل تحصیل و تخصص و پروژه و نمره نبود. هرچند که این ها همه بود، اما اصل چیز دیگری بود.
چیزی که جو دانشکده، همه تحت تأثیر آن بود.
آن قدر که با ورودت به ساختمان دانشکده، لبخندی غیرارادی بر لبانت می نشاند.
آن قدرتر که ا گر کسی برای اولین بار وارد دانشکده می شد، ممکن بود باور نکند که این دانشجویان، در چنین رشته ی فنی سنگینی تحصیل می کنند.
صدا، تنها صدای گفتگوهای صمیمی علمی بود که در ساعات بین کلاس، رنگ خنده و شوخی هم چاشنی اش می شد.
نقل، نقل چیزی بود که شاید خیلی اسم ها بشود رویش گذاشت؛ اسم هایی مثل انسانیت، تعهد، اخلاق مداری و... نمی دانم...
اما هرچه بود، حسابت را از محصل های صرف جدا می کرد. تبدیلت می کرد به آدمی که درس، تنها یک بخش از زندگی گسترده اوست. درس، دیگر یک وسیله است. وسیله ای که می تواند کمکت کند تا سهم مهمی از اهداف زندگیت را محقق کنی.
چیزی بالاتر از درس... -
هر روز و هر ماه و هر سال، دانشجویان متفاوتی دوره کارشناسی ارشد و یا دکتری خود را در این دانشکده به پایان می رساندند. اما همه شان در طول این چند سال محدود تحصیل، درس های زیادی می آموختند که یک عمر برایشان تجربه های ناب می ساخت.
درس هایی پر از خاطرات شیرین. حتی گاهی تلخ، اما دلنشین. خاطراتی که مسبب اکثرشان، یک انسان کوچک جثه، اما بزرگ بود؛ خیلی بزرگ! ا گر برای اولین بار او را می دیدی، باورت نمی شد چه مرتبه بالایی در مجامع علمی، دانشگاهی و حتی بین المللی دارد. نسبتا جوان بود. ریزنقش بود و با ظاهری خیلی ساده و پیراهن و شلواری معمولی. موهایی پرپشت،
کوتاه و جوگندمی؛ با یک عینک ساده دسته فلزی و...
و چیزی که ظاهر او را متفاوت و ماندگار می کرد: لبخندی متواضع و همیشگی بود که خانه کرده بود کنج لب هایش. اصلا انگار این لبخند همیشه با او بود... شاید شده بود جزئی از وجودش؛ همیشه بود، حتی گاهی در موقع عصبانیت!
لبخند و تواضعی که مشخصه دائمی او بود. همان او که نامش استاد بود؛ استاد تمام مقاطع کارشناسی ارشد و دکتری
رشته مهندسی هسته ای. دانشگاه شهید بهشتی تهران.
اما او فقط این نبود... چیزی که همه او را به آن می شناختند، تحقق یک مسلمان واقعی بود در یک جسم خیلی عادی.
تجلی یک عالمه صفات ناب و متفاوت، همه در کنار هم...
یک روز دکتر گفت: «فلانی! شما اهل رادیو هم هستید؟»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «همین جوری»
گفتم: «ا گه گوش می کنید روشن کنم.»
پیش می آمد بعضی وقت ها، رادیو پیام روشن بود.
چند روز بعد، دوباره یکی دوبار پرسید: «شما اهل گوش کردن موسیقی از رادیو هم هستید؟»
و بعد پرسید چه برنامه ای از رادیو را دوست دارید؟
گفتم: «گاهی رادیو قرآن گوش می کنم.»
می فهمیدم که می خواهد مرا محک بزند و قصد دارد ذائقه ام را بداند.
جالب است بگویم این پرس وجو، یکی دوماهی طول کشید.
پیش از این ها، از دوستی که قبلا با دکتر بود، درباره ایشان سؤالاتی کرده بودم.
گفته بود آقای دکتر خیلی باحال و خوب است و تو می توانی رادیو، نوحه و موسیقی هم توی ماشین گوش کنی. دکتر شکایتی ندارد.
واقعا هم چیزی نمی گفت.
یک بار راجع به موسیقی باهم صحبت کردیم. چقدر درباره موسیقی اطلاعات داشت!
من دیگر بیشتر مواقع، رادیو معارف می گرفتم.
چند روزی هم دکتر، شروع کرد درباره آیت الله جوادی صحبت کرد تا اینکه یک روز گفت: «الان می دونی این سی دی تفسیر قرآن آیت الله جوادی رو دارم؟ شما موافقی این سی دی رو گوش کنیم؟»
بعد هر دوی ما، به سخنان آیت الله جوادی آملی گوش کردیم.
دکتر خیلی مشتاق و به دقت گوش می کرد. بعد پرسید: «نظرتون چیه؟ خوبه یا نه؟»
گفتم: «خوبه، ولی سنگینه. چیزی نمی فهمم.»
گفت: «اشکالی نداره. منم همین طور مثل شما هستم. فکر کردی من خیلی می فهمم؟ عالمم؟ نه! من واقعا چیزی نمی فهمم.»
بعد دکتر گفت: «الان راجع به فلان آیه صحبت کردن. متوجه شدیم، درست؟»
گفتم: «خب بله.»
بعد دکتر گفت: «من هم همین مقدار متوجه شدم!»
«محافظ دکتر»
فکر کنم ترم دو بودیم که یکی از اساتید، مدتی سرپرست دانشکده شد. ما ترم قبل با ایشان درس داشتیم. نظراتی شنیده بودیم که انتقاد زیادی به ایشان وارد بود.
این تصمیم برایمان خیلی گران تمام شده بود. با بچه ها قرار بود اعتراض کنیم. با خیلی از اساتید هم صحبت کردیم. یادم هست وقتی با یکی دو نفر دیگر رفتیم اتاق دکتر شهریاری و از دغدغه هایمان گفتیم، ایشان ما را به صبر و آرامش دعوت کردند که در عکس العمل نشان دادن عجله نکنیم. یادم هست به ایشان گفتیم حاضریم تحصن کنیم و. . . و از او خواستیم ریاست دانشکده را بپذیرند و ما هم هر کاری لازم باشد و در توانمان باشد، انجام می دهیم.
اما ایشان حرف هایی زدند که هیچ وقت فراموش نمی کنم. گفت که خودش هم نقدهایی به این انتضاب دارد، ولی دنبال ریاست دانشکده نیست و این موضوع آن قدر برایش بی ارزش است که مثل این می ماند، یک چوب کبریت از اینجا بردارند بگذارند آن طرف تر. گفت ترجیح می دهد به کار علمی خودش ادامه بدهد و زمان، همه چیز را مشخص می کند. ما را هم آرام کردند.
نسخه چاپی کتاب استاد را می توانید از طریق سایت و یا نرم افزار فراکتاب با تخفیف خریداری کنید و از خواندن آن لذت ببرید.
نسخه الکترونیکی کتاب استاد را می توانید از طریق نرم افزار فراکتاب دانلود کرده و سپس آن را در کتابخوان فراکتاب مورد مطالعه قرار دهید.
مشخصات کتاب استاد در جدول زیر آورده شده است:
مشخصات | |
ناشر: | ابراهیم هادی |
نویسنده: | گروه فرهنگی ابراهیم هادی |
تعداد صفحه: | 232 |
موضوع: | خاطرات، جبهه مقاومت، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی |
قالب: | pdf و چاپی با تخفیف |
نظر دیگران //= $contentName ?>
کتاب خوبیه، اما تیکه تیکه داستانو رو من نمیپسندم، شاید برای بقیه جالب باشه...