روزی روزگاری، خانم بافنده ای با سبدی که داشت، خاطرات زیبای طبیعت رو جمع میکرد تا از اونا لباس بسیار زیبایی بسازه.
اون تمام روز مشغول جمع کردن صدای برگ های خشک شده، رشد خزه ها و جست و گریز ماهی های دریا بود. شب که می شد، هدایای خدادادی اون روز رو به پارچه ای زیبا، خاص و باشکوه تبدیل می کرد.
هر چند وقت یک بار، بچه ها که سرگرم نگاه گردن به لباس ها و پارچه های دیگه بودن، از مادرشون می پرسیدن:
این چطور؟ از چی ساخته شده؟
مادر هم خیلی آروم براشون توضیح می داد.