در جایی نه چندان دور، نزدیک یک جنگل کوچیک، دختری به اسم روبی زندگی می کرد.
روبی از رنگِ قرمز، تمشک های قرمز، چکمه های قرمز و خصوصا شنلِ قرمزی که مادربزرگش براش دوخته بود، خیلی خوشش می اومد.
وقتی که دخترک اون شنل قرمز رو می پوشید، تبدیل به شنل قرمزی قهرمان می شد.
در یک بعدازظهر آفتابی، روبی مشغول تمرین کارهایِ قهرمان ها توی اتاقش بود.
مثلا خودش رو برعکس کرده بود و ورزش می کرد، از روی دیوار بالا می رفت و می پرید.
یک دفعه صدای مادرش شنیده شد…