وقتی که ما داخل روستا زندگی می کردیم پدرم هر شب با من و برادرهام در مورد شهری بزرگ صحبت می کرد.
برادرهای کوچیک من ،مانی و موریس، آرزوی خریدن یک دوچرخه یا نگه داشتن یک سگ رو داشتند. اون ها به این امید بودند که توی اون شهر به خواستشون می رسند.
اقوام برای خداحافظی به خونمون اومدند. مادربزرگ لوسی لُپام رو کشید و بهم گفت که من حتما یک اسکیت باز حرفه ای می شم و مردم به طرفم سکه های طلا پرت می کنند.