روزی روزگاری، شاه آهاپاتی فرمانروای بخشی از هندوستان بود.
آهاپاتی پادشاه شریفی بود. مردم اون و همسرش رو خیلی دوست داشتند. اما تنها یک چیز خوشحالی اونا رو کامل می کرد، اونم داشتن یک فرزند بود.
الهه ی زیبایی و ثروت، لاکش می، دلش به حال این دونفر سوخت. اون یک شب به خواب پادشاه رفت و به او خبر داد که در کمتر از یک سال صاحب یک کودک می شوند. بعد از گذشت چند ماه، سیواتْرا به دنیا اومد.
اون یک دختر بچه ی بسیار زیبا بود.
سیواترا دوران کودکی خیلی خوبی داشت. وقتی که به 18 سالگی رسید، به پدرش اطلاع داد که قصد داره برای شناخت بهتر طبیعت و دنیا، به جنگل های مختلف سفر کنه و از مردمی که در طبیعت زندگی می کردن، آموزش ببینه.