توی سالن خونه ی بابا بزرگ لِئون و مامان بزرگ لی، یک کمد بود.
هروقت که در این کمد باز می شد یک باد عجیبی می وزید!
یک باد عجیب؟ خوب این اسمی بود که مامان بزرگ لی براش گذاشته بود.
همین که در کمد باز می شد مامان بزرگ لی با گریه می گفت: اَه! بازم این باد عجیب.
در رو ببند!
بعدش آنا سریع در رو می بست.
بابابزرگ لئون زمان زیادی رو توی اون کمد می گذروند.
وقتی مامان بزرگ لی ازش می پرسید که چیکار داره می کنه، اون جواب می داد: «اِم… دارم دنبال یک پارچه و بُرس می گردم… که کفش کُهنَم رو تمیز کنم.
ولی آنا احساس می کرد که وقتی بابابزرگ این حرف رو میزنه قیافش عجیب می شه.
به نظر نمی یومد که واقعاً دنبال یک پارچه و بُرس باشه.
پس بابا بزرگ لِئون توی اون کُمد چیکار می کرد؟