در زمان های قدیم پادشاهی با ملکه اش زندگی می کرد.
اون دوران خوبی رو می گذروند و همه چیز بر وفق مرادش بود.
اما همین آرامش و چیزهای خوب، باعث شد تا زندگیش یکنواخت بگذره و آروم آروم بی حوصله بشه.
دلش می خواست به جاهای مختلف دنیا بره، قدرتش رو توی مبارزه بسنجه و افتخار کسب کنه.
تصمیمش رو گرفت و همه ی سربازانش رو جمع کرد.
یک شب رو با اعضای قصر گذروند و فرداش به راه افتاد.
اون می خواست به سرزمین یک پادشاه بدجنس بره.
اون ها در جنگل های مختلفی مبارزه کردند و آدم های زیادی رو شکست دادند.
در کوهپایه های تنگ و تاریک دشمنان رو می کشتند و هیچ چیزی جلودارشون نبود.
تا این که گرفتار دسته ای از شورشیان در یک گردنه شدند.
با تمام توانشون دفاع کردند ولی نتونستند پیروز بشند و شکست خوردند…