امروز اخرین روز مدرسه بود. هِتِر لی لی کنان از اتوبوس مدرسه پیاده شد و جاده ی خاکی رو پشت سر گذاشت. از این که قرار بود بقیه ی روز رو توی چمن زار به پدرش کمک کنه خیلی هیجان زده بود. چمنزار توی قسمتی از مزرعه اون ها، در هِیزل ریج قرار داشت.
پدر گفت: ” خب دخترم، بریم علف های هرز رو بکنیم. ” هتر در زمان راه رفتن احساس کرد که یک چیز کُرک دار رو دیده که داره حرکت می کنه…