کتاب پیرمردها عاشق میشوند، اثر حسن عباسینسب؛ با قلمی زیبا و روان به روایت مردی به نام سید رحمت میپردازد که بر اثر رخدادهایی که بین او و کبل کبری میافتد، زندگی وی دستخوش تغییر و تحول میگردد. اگر علاقهمند به کتابهای هیجانانگیز و عاشقانه هستید؛ کتاب پیرمردها عاشق میشوند، گزینهای مناسب برای مطالعه و خلق لحظاتی خوش میباشد.
فصل دوم
صدای جیرجیرکها توی حیاط پیچیده بود، ول کن نبودند، انگار آن ها هم سر یکدیگر داد میکشیدند.
سید رحمت توی تاریکی، روی لبه دیوار باغچه نشسته بود و به درخت نوپای انار زُل زده بود. انگار حرفهای خودش با حرفهای میرزا گره خورده بودند. گاهی گذشته خودش و خیانتی که به کبل صغری کرده بود را مرور
میکرد.
گاهی هم حرفهای میرزا را. خوابش نمیبرد. انگار شب خیال پایانی نداشت. بدون اینکه نگاهش را از روی درخت انار بردارد، جعبه چوبی سیگارش را از توی جیبش درآورد. بازش کرد و نخ سیگاری را بیرون کشید و کنج لبش گذاشت. در جعبه را بست و آن را توی جیب پیراهنش گذاشت. هنوز به درخت نوپای انار زل زده بود. کبریت را روشن و سیگارش را روشن کرد. پکی زد و آن را از بین لبهایش برداشت و دودش را به تندی بیرون زد. دوباره سیگار را بین لبهای سیاهش گذاشت و اینبار پُک محکمتری زد و دودش را بیرون زد، اما انگار سیگارش هم لج کرده بود و دود نمیکرد.
نگاهی به سیگار کرد و متوجه شد که سیگار را برعکس آتش زده؛ یعنی به جای سر سیگار، ته آن را آتش زده بود. عصبانی شد. سیگار را بین انگشتان کلفتش مچاله کرد و محکم به زمین کوبید. غرولندی کرد. ناگهان گربهای از بین درختان به روی دیوار پرید و آجر سر دیوار روی زمین افتاد و صدای مهیبی داد. ترسی توی دل سید افتاد. سریع از جایش بلند شد و رفت توی خانه و در را محکم بست.