کتاب آربوس، اثر نیایش دنیادیده؛ به روایت افسانهای می پردازد که در دل همه افسانهها پنهان گشته و سر انجام خود را آشکار میسازد. داستانی از نبرد میان نور و تاریکی یا همان خیر و شر.
منتخب تاریکی
فیلم شروع شد و راوی که به نظر پسر میاومد با صدای جذابی گفت: روزی روزگاری در شهری کوچک پسری با موهای لخت و ابریشمی سرمهای و چشمهایی براقتر از طلا در خانوادهای فقیر به دنیا آمد. مادر اون مهربان و
صبور بود و پدر پسر یک فرد عصبی و دائمالمست بود. پدر تا چند ماه بعد از تولد پسر خبری از وجود او نداشت و زمانی که متوجه وجود فرزندش شد بارها سعی کرد تا او را برای تأمین هزینه مشروبهایش بفروشد، اما مادر با تحمل کتکهای او مانع از فروش پسر شد.
پسر بزر گتر شد و تقریبا۳ ساله شد و توانایی حرف زدن و راه رفتن رو پیدا کرد. در این زمان پدر شروع به شکنجهی پسر به وسیله شلاق کرد، اما مادر بارها جلوی او را گرفت و به جای پسر از او شلاق خورد. وقتی که پسر به سن ۴ سالگی رسید پدر او را برای تأمین هزینههای مشروبش از زمان طلوع خورشید تا غروب به سر کار فرستاد، اما به دلیل سن کم پسر به او پول زیادی نمیدادند. پس پسر فقط میتوانست یک شیشه مشروب برای پدر خود بگیرد و پدر هم به دلیل کم بودن مشروب او را با تازیانههای شلاق شکنجه میکرد و پسر مجبور بود شبها با شکمی گرسنه به تخت چوبی قدیمیش برود.
نظر دیگران //= $contentName ?>
برای کسایی که فانتزی دوست دارن جالبه...