" به آتش خیره شد و نفهمید کی به خواب رفته. رویاهای شب های گذشته به سرعت جلوی چشمانش آمد. در خواب دید که در خاک گوشه کلبه دست و پا می زند و می خواهد خودش را به تنگ آب برساند. باد در خاک ها می پیچید و طوفانی از شن را به هوا بلند می کرد طوری که نمی توانست تنگ آب را ببیند، طوفان که به زمین نشست، دریا را دید که درون تنگ آب شناور است. خاک ها را کنار می زد تا به دریا برسد اما هر چه در خاک ها گام بر می داشت پایش فرو می رفت و شن زار پیش رویش تمامی نداشت.
ناگهان احساس کرد در ریگ های گوشه کلبه در حال فرو رفتن است. فریادی کشید و از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد. چشمش به ریگ های گوشه ی کلبه افتاد و به تنگ آب آبی رنگ. سرش را برگرداند و پیرمرد را دید که از بیرون کلبه هیزم آورده بود. صبح شده بود و او دوباره فرصت سخت گفتن را از دست داده بود.
پیرمرد دوباره به در اشاره کرد و کویر مردد بود که آیا به دستور پیرمرد عمل کند یا بایستد و تا پاسخ پرسشش را نگیرد از جایش تکان نخورد. اما در چهره آرام و پرابهت پیرمرد جادویی نهفته بود که زبانش را قفل می کرد. بی اختیار به سمت در کلبه رفت و پیش از رفتن به چهره پیرمرد خیره شد.
پیرمرد دوباره همچون بامداد گذشته در چشمان کویر نگریست و گفت:
-برو به درک!
سپس در را بست و کویر را با پرسش هایش تنها گذاشت. این بار دل کویر شکسته بود و اختیارش را از دست داده بود. اضطراب و خشم سراسر وجودش را فرا گرفته بود. تمام نیرویش را در مشت های گره کرده اش جمع کرد و چند ضربه محکم به در کوبید. صدایی نشنید، دوباره محکم تر به در کوبید و فریاد کشید:
-ای پیر دانا! من نمی دانم تو کیستی؟ اما این همه راه را نیامده ام که مرا به درک حواله کنی. به من بگو دریا را کجا بیابم؟ عشقم را کجا دریابم؟
آنقدر به در کوبید و فریاد کشید که پاهای بی رمقش تاب نیاورد به زانو افتاد. با تمام وجود گریه و التماس می کرد و از پاسخ پیرمرد ناامید شده بود. ناگهان در حالی که به زانو روی زمین افتاده بود و با صدای بلند گریه می کرد صدای باز شدن در را شنید. رُخش را که حالا پوشیده از اشک بود به سمت پیرمرد بالا برد و با چشم های همچون دو کاسه خونش به او نگریست. پیرمرد آرام و با چهره ای مهربان به او گفت:
-نیازی نیست اینها را به من بگویی. خودم همه چیز را می دانم. پاسخ من همان است که گفتم. برو به درک پسرم!
سپس در را بست و دیگر هم نگشود. کویر مانده بود چه کند. منظور پیرمرد از اینکه او را به درک حواله می کرد چه بود؟ آیا او در یک بازی مسخره گرفتار شده بود؟ به نظرش آمد درختان جنگل همه دارند به او می خندند. با خشم از جایش برخواست و با گام هایی محکم در حالی که گیاهان سر راهش را با تنفر کنار می زد راهی که آمده بود را بازگشت."