روایت جاده خندق و شهادت دیده بان تیپ الغدیر، شهید حبیب الله فرهنگ دوست بر اساس خاطرات سردار محمد مهدی فرهنگ دوست می باشد.
سه سال و نیم از حبیب بزرگتر بودم. من پسرِ پنجم و حبیب پسر ششمی خانواده بود. در خانه همیشه پدر و مادرم چون حبیب آن موقع آخری بود، بیشتر از من به او می رسیدند. همیشه موقع خوردن غذا من می گفتم: «چرا به حبیب بیشتر غذا دادید و به من کمتر!» آبگوشت که حداقل هفته ای سه روز می خوردیم، همیشه سر استخوان قلم با هم دعوایمان می شد. حداقل روزی یکبار سرِ موضوعات مختلف دعوایمان می شد و عمدتاً هم من او را کتک می زدم. یک شب کنار حبیب خوابیده بودم. خواب دیدم که پدرم می خواهد سر برادرم را ببرد(مثل گوسفند که ذبح می کنند). در عالم خواب خیلی گریه کرده و به بابایم گفتم: «چرا می خواهید او را بکشید؟! » گفت: «به خاطر تو که همیشه او را اذیت می کنی! » به پدرم التماس کردم که: «نه، این کار را نکنید! » خلاصه پدرم در عالم خواب حبیب را سر برید. از خواب پریدم....