یک داستان عاشقانه از ام البنین منیری است. او که تجربه زیادی در نوشتن رمان های عاشقانه دارد در این کتاب به زندگی دختری به نام نگار پرداخته است. نگار سال هاست که تمام عزیزانش را از دست داده است و تنها زندگی می کند. او چشم انتظار عشق قدیمی اش است و روزهایش را با فکر کردن به او و خیال زندگی با او می گذراند...
کلید رو انداخت به در و بازش کرد. داخل حیاط رفت. دوباره تنهایی، دوباره خلوت. دوباره سکوت خونه. دوباره این مونده و یه خونه پرازتنهایی.
دوباره بی کسی، ای کاش به جای این خونه به این بزرگی خدا یه همدم بهش میداد. یایکی از عزیزانش رو براش نگه می داشت.
نه پدر ی نه مادری نه خواهری نه برادری و نه هیچ دوست و آشنایی.
تنها کس و کارش همون مشاوریا همون وکیل آقای سعادت بود که تو سن 18 سالگی همه چی رو به اسمش زده بود. ازش وکالت گرفته بود که با نصف داراییش یه کاری راه بندازه و ماه به ماه سودش رو به حسابش بریزه و اگه کاری یا مشکلی داشت به شماره اش زنگ بزنه تا باهاش ارتباط برقرار کنه.
مشاوره اموالش آقای احمد سعادت، یه مرد جوون با قد بلندو هیکل ورزیده و ورزشکاری بود. چشمای سیاه و درشتی داشت و چهارشونه بود. همیشه شیک می پوشیدو با کت و شلوار و کراوات به خونشون میومد. از وقتی که نگار یادش میاد این آقا با همین تیپ میومدو می رفت. اون موقع ها نمی دونست این کیه و کارش چیه. اون وقتها عموش با سعادت حرف میزد. کارها رو راست و ریس می کرد.
اونوقتها اخلاق سعادت خیلی خوب و مودب بود. اما از وقتی عموش هم رفت. اخلاق آقای سعادت عوض شد. از طرفی هم دیگه رسماً تنهای تنها شد. زندگیشو تنهایی شروع کرد. از اون روز نقش سعادت تقریبا پر رنگتر شد.
همه ی کارها به عهده اون بود. به خاطر سن کم نگار، سعادت یه خانومی رو استخدام کرده بود تا کارهای خونه رو انجام بده و کمک دستش باشه.
خودشم دورا دور مراقبش بود. ماهی یه بارهم زنگ میزدو حالش رو می پرسید.
ولی نگار از 20 سالگی به خاطر شرایط خودش، با سعادت حرف زد و خدمتکار خونه رو اخراج کرد. دیگه خودش تنهایی موند.
همه ی کارهارو خودش می کرد. خرید خونه، تمیز کردن خونه و درس خوندن.