داستان عاشقانه ای از ام البنین منیری است. این داستان درباره دختری به نام فاطمه و عشقش به مردی به نام احمدرضا است. مادر احمدرضا اصرار دارد که فاطمه برای پسرش، همسر شایسته ای است و عشق فاطمه به احمدرضا عمیق است. اما احمدرضا به علت فاصله سنی زیادش با این ازدواج مخالف است...
مرتضی به ایران برگشته بودو مستقیم به خونه پدرش رفت.
شب رسیده بود و همه چراغ ها خاموش بود. معلوم بود همه خواب هستند.
آروم به اتاقش رفت درو باز کردو کیف و چمدونش رو داخل اتاق گذاشت. ساعت 1 شب بود. روی تخت نشست. تا ساعت دو شب، بدون هیچ حرکتی روی تخت نشست سر ساعت دو مثل اون موقع ها بلندشدو آروم به سمت اتاق فاطمه رفت. درو باز کردو شب خواب روشن بود وارد اتاق شدبه سمت تخت خواب رفت. بالاسرش ایستاد و بهش نگاه کرد. سنگینی نگاهش باعث شد فاطمه درجا چشم هاشو باز کنه. با دیدن مرتضی بالا سرش جیغ بلندی کشیدکه باعث شد مرتضی زود دستش رو جلوی دهانش بگیره تا صداش بیرون نره.
خودش رو کنترل کردو ساکت شد دست مرتضی رو از جلوی دهانش برداشت و گفت: اینجا چیکار می کنی ترسیدم فکر کردم روحته.
مرتضی: ارومتر، چه خبره، الان بابا میاد.
فاطمه: برو بیرون نیاد اینجا ببینتت.
مرتضی: کی اومدی؟ چرا اومدی؟
فاطمه: به تو چه گفتم برو بیرون.
مرتضی خواست حرف بزنه که در اتاق باز شد هاشم و زهرا هردو وارد اتاق شدن با دیدن مرتضی هردو شوکه شدن...