داستان عاشقانه ای از ام البنین منیری است. این داستان درباره دختری به نام فاطمه و عشقش به مردی به نام احمدرضا است. مادر احمدرضا اصرار دارد که فاطمه برای پسرش، همسر شایسته ای است و عشق فاطمه به احمدرضا عمیق است. اما احمدرضا به علت فاصله سنی زیادش با این ازدواج مخالف است...
درباز کردو اومد داخل نگاهی به اتاق تقریبا خالی کرد دو سه قدم برداشته بود که صدای زهرا خانم اومد: کیه؟
جلو رفت و گفت: منم احمدرضا.
زهرا خانم: خدارو شکر ترسیدم.
احمدرضا: می خواستم باهاتون حرف بزنم.
زهرا: بفرما. بشین چای بیارم.
احمدرضاکه از حال زهرا خانم خبر داشت گفت: نه نمی خورم. لطفا بشینید.
زهرا خانم نشست و گفت: چیشده درباره فاطمه است.
احمدرضا: نه درباره خودتونه.
زهرا خانم: چیشده؟
احمدرضاکلی حرف اماده کرده بود ولی در نهایت یک جمله رو گفت: هاشم بهتون سلام رسوندو گفت هنوزم منتظرتم.
زهرا خانم با شنیدن اسم هاشم یه دفعه جا خوردو از جاش بلندشد و گفت: چی؟
احمدرضاکه تعجب و نگرانی و ترس رو یه دفعه تو چهره ی زهرا خانم دید زود گفت: هنوزم می خواد باهات ازدواج کنه.
زهرا: غلط کرده.
احمدرضا: ببین من نزدیک یه ماه فهمیدم تو و دخترت فراری هستید. دلیلش رو هم فهمیدم. توی این مدت همه ی قرض های شمارو دادم فقط این مونده بود که بالاخره امروز موفق شدم باهاش حرف بزنم. هرکاری کردم پولش رو نگرفت و گفت باید خود زهرا خانم رو ببینم.
کلی باهاش حرف زدم گفتم مریضی و نیاز به عمل قلب داری. گفت خودم می برمش عمل می کنه هزینه اش رو می دم بعد باهاش عروسی می کنم.
زهرا: بیخود من قصد ازدواج ندارم. شما هم نباید بدون مشورت بامن سراغشون می رفتید. هرچی دادی رو بهت برمیگردونم. این حرف رو هم دیگه تکرار نکن.
احمدرضا از این جواب سرسری زهرا خانم کمی عصبانی شدوبا لحن تندی گفت: چرا فکر نمی کنی؟ چرا الکی تصمیم می گیری تا کی می خوای این دختر بیچاره به اتیش تو بسوزه. اصلاً می دونی چی کار می کنه می دونی چقدر داره زحمت می کشه ولی به هیچ کجا نرسیده.
می فهمی داری در حقش ظلم می کنی. بابا با اون ازدواج کن برو بزار اینم برای خودش زندگی کنه.