کتاب شهید محمدحسیین یوسفالهی که به همت موسسه شهید کاظمی تهیه شده است، به بیان روایتهایی از زندگی این شهید میپردازد که از زبان خانواده، دوستان و همرزمان ایشان بیان میشود.
شهید محمدحسین یوسفالهی که شهید سپهبد قاسم سلیمانی در خاطرات خود از وی یاد کرده است و در وصیتش آمده است که در کنار وی دفن شود، متولد سال ۱۳۴۰ در شهر کرمان بود. وی در خانوادهای فرهنگی بزرگ شد و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قران آشنا میشدند و علاقه زیاد و ارتباط عمیق شهید محمدحسین یوسفالهی با نهجالبلاغه نیز ریشه در همین دوران داشته است.
این شهید عزیز در زمان جنگ ایران و عراق در لشکر ۴۱ ثارالله و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت و بعدها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. محمدحسین در طول جنگ تحمیلی، پنج مرتبه به شدت مجروح شد و در نهایت در عملیات والفجر هشت در بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیمارستان لبافینژاد شهر تهران به شهادت رسید.
همرزمان این شهید بزرگوار میگویند؛ حسین از عرفای جبهه بود و زیباترین نماز شب را میخواند، ولی کسی او را نمیدید، رفیق خدا بود و مشکلات را با الهامهایی که به او میشد، حل میکرد به مرحله یقین رسیده بود و پردههای حجاب را کنار زده بود.
شهید محمدحسین یوسفالهی را عارفی میدانند که مراتب کمال الیالله را طی کرده است و کمتر رزمندهای است که روزگاری چند با محمدحسین زیسته باشد، اما خاطرهای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد. وی مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده امام خمینی (ره)، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرتزده قطرهای از دریای بیانتهای خود کردند.
یک روز با حسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی در پیش داشتیم. چند تا از کارهای قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود و آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود. من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: :چند تا عملیات انجام دادیم، اما هیچکدوم اون طور که باید، موفقیتآمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمیده.»
«برای چی؟»
«چون این عملیات خیلی سخته و بعید میدونم موفق بشیم.»
«اتفاقاً ما توی این کار موفق و پیروز هستیم.»
«حسین، دیوانه شدی. توی عملیاتهایی که به اون آسونی بود و هیچ مشکلی نداشتیم، نتونستیم کاری از پیش ببریم. اون وقت توی این یکی که کلاً وضع فرق میکنه و از همه سختتره، موفق میشیم!»
حسین خندهای کرد و با همان تکیه کلام همیشگیاش گفت: «حسین پسر غلامحسین به تو میگه که ما توی این عملیات پیروزیم.»
میدانستم بیحساب حرفی نمی زند. حتماً از طریقی چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم: «یعنی چی؟ از کجا میگی؟»
«بالاخره خبر دارم.»
«خب از کجا خبر داری؟»
«به ما گفتن که ما پیروزیم.»
«کی به تو گفت؟»
«حضرت زینب سلاماللهعلیها.»
دوباره سؤال کردم: «توی خواب گفت یا بیداری؟»
با خنده جواب داد: «تو چی کار داری؟ فقط بدون که بیبی به من گفت شما تو این عملیات پیروز خواهید شد و من به همین دلیل میگم که قطعاً موفق میشیم.»
هرچه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد، چیزی نگفت. به همین چند جمله اکتفا کرد. نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود. همانطور که گفتم، همیشه به حرفی که میزد، ایمان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت تمام به انجام رسید، یاد حرف آن روز حسین افتادم و به ایمان و قاطعیتی که در کلامش بود و هرگز از این اطمینان به او پشیمان نشدم.