در روزی از روزها آنانسی عنکبوت در راه قدم زدن توی جنگل بود.
اون با دقت به اطرافش نگاه کرد و ناگهان چشمش به یک سنگ عجیب خورد.
یک دفعه آنانسی سرش گیج رفت و روی زمین افتاد.
هیچ چیزی ندید و همه جا سیاه شد.
یک ساعتی گذشت، آنانسی از خواب بیدار شد و اصلا باورش نمیشد که چه اتفاقی براش افتاده.
خلاصه آنانسی به راهش ادامه داد، رفت و رفت و رفت تا اینکه به خونه ی شیر رسید.
شیر روی اِیوون خونش نشسته بود.
تو خونه ی شیر مقدار زیادی سیب زمینی وجود داشت.
آنانسی عاشق سیب زمینی بود ولی بخاطر تنبلی زیاد نمی خواست تنهایی اون ها رو از زیرخاک بیرون بیاره.