کتاب روباه مکار اثر ایزوپ.
روباه عصبانی تا ظهر خوابیده بود.
از روی تختش بیدار شد و بخاطر گرسنگی، شکمش غار و غور می کرد.
اون یواش یواش به سمت یخچال رفت، ولی یخچال خالی بود.
یادش اومد که چند تا انگور روی درخت تَه کوچه وجود دارند.
بلافاصله به بیرون حرکت کرد.
دسته ی بزرگی از انگورهای سبز رو دید و بوته های انگور از شاخه ی درخت آویزون شده بودند.
روباه چند قدم به عقب برداشت، با تمام توانش به سمت درخت دوید و به بالا پرید.
می خواست همه ی انگورها رو بگیره ولی با این کار انگور ها رو از دست می داد.
پیش کلاغی رفت که روی شاخه ای از درخت نشسته بود و تیکه ی بزرگی از پنیر در دهانش بود.