شینا روی ایوون خونه شون با چشم های بسته نشسته بود.
گوش هاش رو تیز کرد و به صداهای اطرافش گوش می داد.
صدای چرخ خیاطی مادرش رو شنید، پدربزرگش در حال اجرای آهنگی با دهنش بود، صدای ماشین می اومد و دخترک فقط گوش می کرد.
یک دفعه، مرغی به انگشت پاش نوک زد.
شینا از ترس پرید، توی عمرش مرغی مثل اون ندیده بود، اون مرغ پرهایی به رنگ زمرد با دونه های طلایی داشت.