در کوچک ترین خونه در بزرگترین جنگل در قدیمی ترین کشور، آیوِن با خانواده اش زندگی می کرد.
اون هر روز صبح با سگش، تامی تا رودخانه قدم می زد.
بعد از ظهرها به پدرش در جمع آوری عسل از کندوها کمک می کرد.
غروب ها هم که خسته بود توی باغ می نشست و به ستاره ها نگاه می کرد.
با این که رویای آیوِن ماجراجویی های بزرگ و رفتن به سرزمین های دور بود.
اون می دونست که رسیدن به رویاها براش غیر ممکنه.
آخه می دونید. راز آیون اینه که از وقتی کوچولو بوده تا الان از خیلی چیزها می ترسه.