کتاب دوستان پیامبر (ص) و علی (ع): صدای دوست داشتنی (بلال حبشی)، اثر مجید ملامحمدی و تصویرگری زیبای اسماعیل چشرخ؛ به روایت زندگی بلال حبشی که صدای خوشش و ندای اذانش مشهور و فرا گیر بود، میپردازد.
این کتاب، کودکان و نوجوانان را با زندگی بلال حبشی و ماجراهایی که در این راه متحمل شده در غالب داستان آشنا میسازد.
امیه به هر شکنجهای که متوسل شد، نتوانست بلال را از راه خدا و پیامبرش دور سازد. روزی ریسمان زبری را که از موهای انبوه شتر بافته شده بود، به گردنش انداخت. بردههای امیه از کار او تعجب کردند. او با آن ریسمانِ دراز زبر و خشن چه تصمیمی داشت؟ امیه به بردهها گفت: «بروید و بچههای ولگرد مکه را به اینجا بیاورید. همین الآن!» بچههای زیادی به آنجا آورده شدند.
امیه سر ریسمان را به دست آنها داد و گفت: «این حیوان چموش را به کوچه و بازار بکشانید و به بازی مشغول شوید.» آنها بلال را می شاندند و باشوق به این سو و آن سوی شهر مکه میبردند. گردن بلال زخمی و پرخون شده بود. غروب که بچهها به خانههایشان رفتند، امیه از بلالِ خسته و نیم هجان پرسید: «آیا هنوز هم خدای تو خدا محمد است؟» صدای بیرمق بلال به پرواز درآمد: «احدًا احدًا احدًا...» نوبت به ابوجهل رسید؛ بزرگِ قبیله بنی مخزوم. او از امیه بیرحمتر بود و خشمگینتر. قصه شکنجههایی که او به خاندان یاسر وارد ساخته بود، زبان به زبان در میان سرزمین حجاز نقل میشد.
ابوجهل به امیه گفت: «من بلال را وادار میکنم تسلیم شود!» حضرت محمد(ص) از سختی و رنجهای یارانش آگاه بود و برای آنها دعا میکرد، اما کاری از دستش برنمیآمد تا آنها را نجات دهد. خداوند هم در آیههایی که برای پیامبر میفرستاد، مجاهدان خدا را به صبر امر میکرد و وعدۀ پاداش میداد. ابوجهل در ظهری داغ و سوزان، بلال را بر زمین خواباند. سپس سنگ بزرگی مثل سنگ آسیا را به کمک بردههایش غلتاند و روی شکم او گذاشت. آفتاب داغ و فشار آن سنگ، نفس بلل را به شمارش انداخت. ابوجهل فریاد زد: «به پروردگار محمد ناسزا بگو تا خلاص شوی! بلال حرفی نزد. بردهها فکر کردند او در حال جان کندن است. باورش سخت بود.