هرچند صفحات کتاب عصمت قطرهای است از یک زندگی سراسر معنویت، اما برخود لازم دانستم که با نوشتن کتابی در قالب روایت مستند، اسوهای از خیل زنان عظیم قهرمانپرور را در راستای نهضت روایت زن مسلمان ایرانی و به تعبیر رهبر انقلاب«الگوی سوم زن»، به دختران و زنان کشورم معرفی کنم. (سیده رقیه آذرنگ)
عصمت روایتِ ناشنیده و مظلومانه از یک زندگی در واقع سندی از جنایات و حملات ددمنشانه رژیم بعث عراق در طول هشت سال دفاع مقدس به شهر دزفول، پایتخت مقاومت ایران اسلامی است.
سیده رقیه آذرنگ نویسنده کتاب عصمت به دنبال خوابی الهامگونه در پی آشنایی با خانواده شهید عصمت پورانوری میرود و در کمال تعجب متوجه میشود، مادر شهید همان خانمی است که در خواب دیده است. رقیه آذرنگ تصمیم میگیرید خاطرات مادر شهید را به صورت کتابی داستانگونه درآورد تا علاوه بر ساختن یک داستان شیرین در جهت زنده ماندن یاد شهدا نیز گامی برداشته باشد. حین نوشتن خاطرات نویسنده متوجه میشود که علاوه عصمت برادرش علیرضا پورانوری هم از شهدای جنگ تحمیلی میباشد. و بانو ملک مادر دو شهید هستند.
نویسنده کتاب را با ماجرای خوابی که دیده و نحوه آشنایی با مادر شهید آغاز میکند و بعد از آن به داستان ازدواج بانو ملک، زندگی مشترک، تولد بچه ها و شهادت فرزندانشان میپردازد؛ در ادامه هم گزیدهای از روایت شهادت شهید جاویدلاثر علیرضا پورانوری و نامه و تصاویر را میآورد. این کتاب توسط انتشارات صریر به چاپ رسیده است.
نزدیک غروب بود، نوزدهم رمضان سال1392. شب قبل، مراسم احیا دعوت بودم. شهر سیاهپوش بود. دلم روضه حضرت زها(س) میخواست. بیاختیار به سمت پل قدیم رفتم. یکباره خودم را جلو در یک خانه دیدم، که با پارچههای سیاه و پرچمهای«یاحسین» مزین شده بود.
صدای روضه و عزاداری جمعیت میآمد. همگی خانم بودند. به این طرف و آن طرف نگاهی انداختم و زیرلب گفتم:«مجلس عزایی که حضرت زهرا صاحبش باشه، کارت دعوت نمیخواد.»
به همراه چند نفر از مستمعان وارد مجلس شدم. با نگاهم دنبال جای خالی در بین جمعیت بودم، اما آنقدر شلوغ بود که جایی برای من پیدا نشد. همانطور سرپا ایستادم و خیره شدم به عظمت این روضه باشکوه.
بانویی مسن را دیدم که در وسط جمعیت بر روی صندلی نشسته بود و روضه میخواند. چهره نورانی و برق اشکی که صورتش را خیس کرده بود، توجه مرا جلب کرد. تا چشمش به من افتاد، با صدای بلند گفت:«بفرماییدجلوتر! چرا دم در ایستادید؟»
با دستش اشاره کرد به جایی خالی، که در کنارش بود. آرام آرام از بین جمعیت خودم را به او رساندم. گفت:« خیلی وقته منتظرت بودم. بیا اینجا کنار من بشین.»
حرفهای او گیجم کرده بود. مفهومش را نمیدانستم. فقط از قاب عکسی با تصویر دو شهید در دستان سالخوردهاش فهمیدم که باید مادر دو شهید باشد.