در نوامبر 1971 میلادی، رنج یک فقدان، شانه های پیتر هاندکه را به لرزه در آورد. ماریا هاندکه، مادر 51 ساله اش دست به خودکشی زد و تنها در نامه کوتاهی نوشته بود که: «ادامه دادن به زندگی برایش غیر قابل تصور است.» نتیجه ی آن موج اندوه تنها به فاصله ی چند ماه بعد در کتاب کوچکی با نام کتاب اندوهی ورای رؤیاها (1972) دیده می شد.
پیتر هاندکه چشم اندازی نزدیک و در عین حال دور از فقرِ عاطفی را که بر خانواده اش مستولی بود، پیش چشمان مان هویدا کرد. خصوصاً آنکه مادرش تقریباً به طور کامل از فقدان هویت در رنج بود. در خانواده ی او واژه ی "فردیت" مثل یک طعنه و ناسزا به شمار می رفت و "یکه" بودن نامأنوس و غریب می نمود.
با انتشار کتاب اندوهی ورای رویاها، منتقدان از برخورد با هاندکه ای که به خود جرأت داده بود تا یک رویداد واقعی از زندگی اش را بی پرده و این بار با رویکردی که بیش از آنکه انتزاعی باشد احساساتی بود، به تصویر بکشد، و سبک نگارشش به شدت شخصی شده بود، خوشحال بودند.
در عنوان اندوهی ورای رویاها نوعی خشم نهفته است، که نه تنها متذکر مصیبتی است، بلکه فلاکتی را به ذهن متبادر می سازد که آن چنان تلخ است که هیچ افق روشنی را حتی برای آرزو کردن هم بر جای نمی گذارد. حتی "ولفرام ماسر" نیز هنگامی که از نقطه نظر روانکاوی اثر هاندکه را بررسی می کند می خواهد اعلام نماید که این کتاب در کلیتش یک دفاع روانشناسانه می باشد. راوی، فردی را خارج از مجموع محرومیت هایش خلق می کند و نهایتاً نیز اجازه می دهد که او جانشین مادرش شود.