ادبیات کودکان در ایران تا پیش از صمد بهرنگی، آمیزهای از دستورهای تربیتی و سانتیمانتالیسم شهرنشینی بود؛ آن هم در جامعهای که برخلاف امروز، اکثریت جمعیت آن را روستانشینان شامل میشدند. داستانهای صمد بهرنگی، نمونههایی از خودانگیختگی اجتماعی ادبیات است؛ آنجا که زیست بوم، ادبیات خود را خلق میکند. کتاب قصههای بهرنگ، اثر صمد بهرنگی؛ شامل داستانهای کوتاه، با محتوای فانتزی، تخیلی و رئالیست است که اگر چه برای کودکان به نگارش درآمده، اما بزرگسالان هم از آن بیبهره نماندهاند.
این کتاب سبک ادبیات نویسنده را به مخاطب القا میکند و مقصود از این سبک، فهماندن دو نکته اساسی است که صمد بهرنگی به آن باور داشته است: نکتهی اول؛ ادبیات کودکان باید پلی باشد بین دنیای رنگین بیخبری و در رؤیا و خیالهای شیرین کودکی و دنیای تاریک و آ گاه غرقه در واقعیتهای تلخ و دردآور و سرسخت محیط اجتماعی بزرگترها. کودک باید از این پل بگذرد و آ گاهانه و مسلّح و چراغ به دست به دنیای تاریک بزرگترها برسد. در این صورت است که بچه میتواند کمک و یار واقعی پدرش در زندگی باشد و عامل تغییردهندهی مثبتی در اجتماع راکد و هر دم فرورونده. نکتهی دوم؛ باید جهانبینی دقیقی به بچه داد؛ معیاری به او داد که بتواند مسائل گوناگون اخلاقی و اجتماعی را در شرایط و موقعیتهای دگرگونشوندهی دائمی و گوناگون اجتماعی ارزیابی کند.
اذانگو
یکی بود یکی نبود. درویشی بود که قصیده میخواند و از مردم پول میگرفت. روزی به درِ خانهای رسید و شروع کرد به قصیده خواندن. بشقابی پر از طلا به او دادند. هم بشقاب و هم سرپوش بشقاب هر دو از طا بود. درویش، طلاها را به کشکولش ریخت و خواست بشقاب و سرپوش را پس بدهد که گفتند: «بابادرویش همهاش مالِ توست.» درویش از آنجا رفت درِ خانۀ دیگری را زد. باز بشقابی پر از طا به او دادند که هم بشقاب و هم سرپوش بشقاب هر دو از طلا بود. خواست
بشقاب و سرپوش را پس بدهد که نگرفتند و گفتند: «همهاش مالِ توست.» خلاصه، درویش درِ هفت خانه را زد و هفت بشقاب طلا گرفت. درویش چنان متعجّب شده بود که عاقبت نتوانست خودداری کند و از یک نفر پرسید: «صاحبان این خانهها کیستند؟» آن یک نفر گفت: «این هفت خانه مالِ یک زن است. هر کی دمِ در خانهاش بیاید، همینجوری یک بشقاب طلا بهش میدهند.» درویش از آنجا گذاشت رفت به قصرِ پادشاه. در زد. قراول بیرون آمد. درویش را دید، پنج قرانی به کشکولِ درویش انداخت و گفت: «راهت را بگیر و برو!» درویش گفت: «من با خود پادشاه کاردارم.» قراول هر چه کرد نتوانست درویش را کنار بزند. عاقبت پادشاه که از آن برها رد میشد سروصدا شنید و گفت: «ولش کنید بیاید!» درویش رفت پیش پادشاه و گفت: «پادشاه به سامت! در فلان جا به خانهای رفتم هفت بشقاب طلا به من دادند؛ اما در این جا که خانۀ پادشاه است فقط پنج قران میدهند.» پادشاه انگشت به دندان گرفت و گفت: «باورکردنی نیست. باید خودم بروم ته و توی قضیه را در بیاورم. بابادرویش، تو پاشو لباسهایت را بکَن، لباسهای من را بپوش و تا برگشتن من بنشین سرِ جای من. من هم لباسهای تو را م پوشم و میروم پرسوجویی بکنم.» پادشاه پا شد لباسهای درویش را به تن کرد و راه افتاد. رفت و رسید به همان هفت خانه. از هر هفت خانه یک دُوْری پر از طلا بهش دادند. دمِ درِ هفتم، پادشاه دوریِ طلا را پس زد و گفت: «ببینید، من طلای شما را نمیخواهم. بگویید ببینم صاحب این هفت خانه کیست؟» دربانها گفتند: «مال خانمِ ماست.» پادشاه گفت: «خواهش میکنم من را پیش او ببرید.» پادشاه را تو بردند. پادشاه دید زنی سر تا پا لباس سیاه پوشیده نشسته است بالای اتاق. پادشاه گفت: «خانم، من از کارِ شما اصلا سر در نمیآورم. آخر شما چهقدر طلا دارید که اینقدر بخشش میکنید، باز هم تمام نمیشود؟».. .