«اسماعیلِ لشکر» روایتی داستانی و مستند از زندگی «شهید اسماعیل لشگری» فرمانده ی گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله صلی الله علیه و آله از زمان تولد تا زمان شهادت است که به قلم معصومه حاجی رحیمی نگارش و در نشر 27 منتشر شده است. بخش پایانی کتاب نیز به عکس های این شهید بزرگوار از زمان کودکی تا شهادت اختصاص دارد.
گروه ادبیات دفاع مقدس «نشر27 » در نظر دارد، باتوجه به ذائقه ی مخاطب نسل سوم و چهارم انقلاب اسلامی، مجموعه ی جدیدی را تحت عنوان «بیست و هفتی ها » به مخاطبان خود عرضه کند. مجموعه ی «بیست و هفتی ها » در قالب «زندگینامه ی داستانی » می کوشد تا به دور از جنس ادبیات آثار مستند، بابیانی روان و صمیمی به روایت زندگینامه ی مسئولین واحد، فرمانده گردانها و فرمانده گروهان های شهید لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بپردازد.
در روستا ولوله ای به پا شد. همه ی ضیاءآبادیها به جنب وجوش افتاده بودند. چند روزی از عید قربان می گذشت. بیشتر خانواده ها نذر قربانیشان را ادا کرده بودند؛ جز خانواده ی لشگری. دخترها، مجمع های عروسی را با وسواس خاصی می چیدند. جوانها ماشین ها را گل زده و با روبانهای رنگی تزیین کرده بودند. تنها خیابان ده، آب و جارو شده بود. هر کسی کاری می کرد. یک گروه نظامی برای نواختن مارش، منتظر ایستاده بودند. کسی در خانه اش نمانده بود. زن و مرد و پیر و جوانِ روستا به استقبال آمده بودند. ناگهان، کسی از بالای بام خانه اش فریاد زد «اسماعیل رو آوُردن. . . . » صدای گریه ی زنها بلند شد وبا شیون وناله به سمت ماشین دویدند. غریبه ای اگر می رسید، نمی فهمید عروسی است یا عزا! دود اسفند فضا را پر کرده بود.
ماشینها یکی یکی می ایستادند. گوسفندی را جلوی یک آمبولانس سفید قربانی کردند. صدایی از پشت بلندگو گفت «از همه ی شما عزیزان تشکر می کنم. . . فقط خواهش می کنم شهید رو با سرعت به سمت مزارش، نبرید. آرام آرام قدم بردارد. » ضیاءآبادی ها با شنیدن حرفهای حسین، آرام شدند.
اسماعیل بر دوش مردمِ زادگاهش می رفت. همه برای اینکه زیر تابوتش را بگیرند، از هم سبقت می گرفتند. پیکر اسماعیل آرام آرام به گلزار شهدای روستا رسید؛ همانطور که خانواده اش می خواست. او را کنار قبری روی زمین گذاشتند. خانواده و همرزمان و آشنایان با او وداع کردند. از بچه های قدیمی گردان عمار هم بودند.
کنار مزار برادر شهیدش، داوود، قبری هم برای اسماعیل مهیا شده بود. همان صدای آشنا دوباره ازبلندگو گفت «تقاضا می کنم اطراف مزار رو خالی کنید. اجرتون با شهدا. از همراهی و کمک همگی تون سپاسگزارم، شهید رو مادرش توی قبر میذاره. خواهش میکنم اطراف قبر رو خالی کنید. . . . » با شنیدن این حرف، همهمه ی اهالی بلند شد. صدا به صدا نمیرسید. بعضی زنها صدای گریه شان تازه بلند شده بود؛ «چه دلی داره این مادر! بمیرم برا دلش. . . . » عده ای هم از این همه صبر و بزرگی، لب به تحسین گشوده بودند.
وقتِ قربانی خانواده ی لشگری بود.