کتاب 34 هیولا، اثر سیدعلی میرخلیلی؛ به روایت داستان بازرسی به نام نایان میپردازد که وارد ماموریتی عجیب میشود و می خواهد گزارشی از کارخانهای در شیلی تهیه کند که در حال ساخت ۳۴ هیولا است، این گزارش حاصل خاطرات غیر منتظره این سفر هست.
نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ دیگر باید از هیولاها خداحافظی کنم و به پیش خانواده برگردم. وسایلم را جمع کردم که به آخرین هیولا سر بزنم، به همان درب طلایی و فرش قرمز. سوار ماشین شدم و به کارخانه رفتم. به درب سی و چهارم رسیدم. خیلی هیجان داشتم؛ چشمانم را بستم و درب را باز کردم. کمی جلو رفتم و چشمهایم را باز کردم؛ خدای من! این زیباترین هیولای ممکن است .
او هر قدرتی دارد. هر قسمت از بدنش شبیه یک هیولاست. این هیولا غیر قابل وصف است؛ دست مدادی از هیولای دانگ فانگ، میلک شیکساز از هیولای چنددست، دست آبنبات پرت کن از هیولای خوراکیولا، موهای قدرتمند از هیولای مو، دست اسکلتی از هیولای اسکلتی ... اصلا نمیشد دستانش را شمرد، از هر هیولایی یک دست داشت. هر قسمت بدنش به رنگ یکی از هیولاها بود؛ رنگ نارنجی از هیولای مکنده، رنگ سبز از هیولای پولیولا، رنگ قرمز از هیولای دانگ فانگ. واقعا قابل تعریف کردن نیست! شکفت انگیز است! دیگر چیزی نبود که از او بپرسم.
فقط از او پرسیدم: «اسمت چیست؟» او گفت: «هیولا». پس نوشته ی روی در اشتباه نبود. او واقعا یک «هیولا» است. بهترین هیولای جهان. از او خداحافظی کردم و به خانه رفتم. وسایلم را برداشتم و به سمت فرودگاه حرکت کردم. برای اینکه دیر نشود میخواستم در لحظهی آخر، داستان روز آخر را برای «کتاب متاب» ارسال کنم که فردایش کامیون کتابها را به کشورم بیاورد. به فرودگاه رسیدم. داخل فرودگاه در صندلی انتظار نشسته بودم. پرواز ما اعلام شد. سوار هواپیما شدیم؛ بعد از چند ساعت طولانی به کشورم رسیدم و خلبان اعلام کرد: مسافران گرامی ورودتان را به ایران خیر مقدم عرض میکنیم امیدوارم سفر خوبی را تجربه کرده باشید.