عشق پدیده ای انسانی، نام آشنا و ناشناخته است. کتاب عشق بیوه سیاه، اثر آیسا اکرمی؛ نمایشنامهای در یازده صحنه و با طنزی ملموس است که داستان عشقی را روایت میکند که از جنس رومئو ژولیتی یا لیلی و مجنونی یا خالق و مخلوقی نیست.
عشقی که در این نمایشنامه روایت میشود، طعمش کمی تند است و کمی _فقط کمی_ شیرین. این عشق در نقش آدمها تعریف شده و در اوج بیمعنایی، معنا پیدا کرده است البته که این تعاریف مختص جهان کوچک آدمهای این نمایشنامه نیست، بلکه در مورد آدمهای جهانمان، آدمهایی که میشناسیم نیز صادق است. ما در اجتماعمان هر چند بزرگ _ و هر چند کوچک _ نقشهایی را میپوشیم که تعریف دارند، از قبل، خیلی قبلتر از ما تعریف شدهاند.
صحنه هشتم - خانه رمال
رمال در صحنه است. مادر وارد میشود.
رمال: دیر اومدی...
مادر: چیزی که نگفتی؟!
رمال: میبینی که پاهام سالمه... حتما یه چیزایی گفتم که جون سالم به در بردم.
مادر به سمت رمال حملهور میشود و رمال از دستش فرار میکند.
رمال: (در حال گریز) چیز زیادی نگفتم... چیزی نفهمید... مگر اینکه خیلی باهوش باشه... که از بچههای تو بعیده... (مادر رمال را میگیرد.) ای بابا... عجب گیری کردما... اون از چند سال پیش به خاطر اینکه خواب عمو هیزه تونو تعبیر کرده بودم، یارو تورو قال گذاشت. توام اومدی سراغ من و اون بلارو سرم آوردی... اگه تورو میخواست به خاطر یه کابوس وسط مراسم تورو ول نمیکرد. اینم از الان که تو میگی تعبیر کنی میکشمت... دخترت میگه تعبیر نکنی پاهاتو قلم میکنم.
مادر: اشتباه کردم همون موقع نکشتمت...
رمال: نکشتی ولی همه چشامو درآوردی... این یه دونه چشمم از دست رفته... دوتا رو چهار تا میبینم!
مادر: چی به دخترم گفتی؟!
رمال: نمیدونم... اصلا بیا بکش راحتم کن بابا... با پنهون کردن واقعیت به جایی نمیرسیم. نشنیدی میگن خورشید پیش ابر نمیمونه!... یا میگن هر کی خربزه بخوره پاهاش میلرزه!... الان که پسر توام دلش زن میخواد باید واقعیتو بدونه دیگه. مگه ننهاش نیستی؟ تو باید بهش بگی... باید آگاهش کنی... بره حجله ببینه چی به چیه زهرهاش میترکهها... پسرتو که میشناسی... حساسه... میترسه...
مادر: (می ایستد و خسته است) همین واقعیت پنهان اگه آشکار بشه، آشوب میشه... نسل جدید به وجود نمیاد. کسی تن به ازدواج نمیده...