کنار پنجره ایستاده بودم. هوای سرد از لای درز هایش به خانه هجوم می آورد. دانه های سفید برف یکی یکی و رقص کنان از آسمان به سمت زمین در حال سرازیر شدن بودند. بارش اولین روز آذرماه سال 1342 از زمستانی سرد و یخبندان خبر می داد. نگاهم را به زیبایی دانه های برف دوخته بودم و در دل خود، خدا را به بزرگی اش قسم می دادم که این بار فرزندم زنده به دنیا بیاید تا غم دو فرزند دخترم که مرده، متولّد شده بودند را فراموش کنم. همان لحظه بچّه در شکمم غلتی زد و درد وجودم را گرفت. دستم را به دیوار تکیه دادم و به آرامی روی زمین نشستم. شوهرم در مغازه خواربار فروشی اش بود. دخترم را صدا کردم. -خدیجه! دخترم! برو مادربزرگت را صدا کن. بگو دردم شروع شده. او زود راه افتاد و یک ساعت نگذشته با مادرم برگشت. مادرم رفت و صدیقه خانم را با خود آورد. صدیقه قابله محله بود. بعد از معاینه گفت: «بچّه امروز، فردا به دنیا می آد، ولی شرایطش عادی نیست. ببریدش بیمارستان، ممکنه جون مادر و بچّه به خطر بیفته!»