بیهان بوداک، نویسندهی موفق ترکیهای در کتاب جایی که شکست خوردهای، به دنبال شادی نباش چند راهکار مهم و کاربردی برای طی کردن مسیر زندگی در اختیار خوانندگان خود قرار میدهد. به عقیدهی او گاهی فقط باید با جریان زندگی پیش رفت، گاهی لازم است به جای جنگیدن و پیروز شدن، شکست را پذیرفت؛ زیرا ظرفیتهای جهان بیش از چیزیست که ما میخواهیم انجام دهیم، بیش از آنچه میتوانیم کنترل کنیم و البته بیش از توان مالی ما.
نویسنده در کتاب جایی که شکست خوردهای، به دنبال شادی نباش تلاش کرده است تا بگوید شادی، در جایی که شکست خوردهای، نیست. اگر گمان میکنید به میزان کافی تلاش کردهاید و نمیتوانید نتیجه بگیرید، دیگر زمان به راه افتادن فرا رسیده است.
به روند به راه افتادن، پذیرش میگوییم. هر قدر ضعفها، انسانها، دنیا و احساسات را بپذیرید، به همان میزان قدرتمند میشوید، هر قدر سبک شوید، سنگین خواهید شد. بیهان بوداک میگوید: اگر به من میگفتند آنچه را که به دنبال بیان آن در این کتاب بودهای، در یک جمله خلاصه کن، میگفتم: «اتفاق افتاده است، حالا چکار کنم؟».
آدمی در زمانی مشخص از زندگی خود نمیتواند کنترلی روی اینکه زمان خود را صرف چه چیزی میکند، داشته باشد. زمانی که به گذشته نگاه می کنی، تو هم متوجه میشوی که زندگیای که در حال تجربه آن هستی، زندگیای نیست که دوست داشتی. تا سنی مشخص در کنار خانواده زندگی میکنی و لازم است مطابق خواسته آنها رفتار و زندگی کنی. گاهی ممکن است خانواده با خواستههای تو هم هماهنگ باشد، اما گاهی نیز ممکن است خانواده خواستههای خود را به تو دیکته کند.
بعد خود را میان دانشگاه، زندگی شغلی، اثبات خود، برطرف سازی احتیاجاتت و تشکیل خانواده در حال دوندگی باز مییابی.
ما به ویژه در انسانهای زیادی در محدوده بیست سالگی می بینیم که منِ اجتماعی یا همان خود اجتماعیشان پیشتاز است. یکی از مراجعانم درباره بیست سالگیاش اینگونه میگفت که آن دوران را کامل به خاطر نمیآورد و به دلیل دوندگیهایش حس میکند در آن دوران سرمست بوده است.
خصوصاً در کشورهایی نظیر کشور ما که پیدا کردن کاری در سطح و جایگاه موردنظرمان بسیار دشوار است، ممکن است هیجانات دوران جوانی در چرخه تلاش برای پیدا کردن کار و اثبات خود به پایان برسد و جای آن را تلاشی توأم با ناامیدی بگیرد. زمانی به خودت میآیی و میبینی در خلال این مجادله، سالهای زیادی سپری شده است. وقتی به جایگاهی که به آن رسیدهای، نگاهی میکنی، متوجه میشوی در جایی بسیار دورتر از آنچه که واقعاً میخواستی، قرار گرفتهای.