کتاب دستهای سبز بارانی، اثر الهه بهشتی؛ با نثری زیبا و روان به روایت دو جوانی میپردازد که برخلاف مخالفتهای بسیار عاشق یکدیگر میشوند. محوریت رمان، اجرای وصیت محمدبن عثمان توسط حسینبن روح است.
مسیر پرفراز و نشیب و نقش شخصیتهای بزرگ در میان داستان، کشمکشهای زیادی را رقم میزند. اتفاقی که در غیبت صغری از اهمیت بالایی برخوردار است. این رمان را به همه علاقهمندان به ادبیات ایرانی و به خصوص به دوستداران رمانهای تاریخی و عاشقانه توصیه میکنیم.
برافروختم و چنان به ضرب از جا برخاستم که ابنهمام عقب کشید. بدون آن که سخنی بگویم یا حتی خداحافظی کنم، خارج شدم. صدای خاضعانهی بنوبسطام را پشت سر میشنیدم. آن چنان خشمگین بودم که نفس عمیق و ذکر صلوات هم آرامم نمیکرد. ابنهمام دستم را گرفت و محکم فشرد.
گفت: «آرام باشید شیخ، میدانم که سخنان درشتی بود اما بهتر است به خود بیایید و به فکر راه چاره باشید.» چند نفس عمیق کشیدم اما دستانم میلرزید و گویی درونم تهی شده بود. وقتی امّکلثوم آمد و آن چه را که رخ داده بود بیان کرد، چیزی نمانده بود فریادکشان، سر بر بیابان بگذارم و از این خلق نابخرد بگریزم. در راه بازگشت، امّکلثوم با ما همراه شد و گفت: «والله قسم این مردک دیوانه شده. وارد اندرونی خانمها شدم که همسر بنوبسطام پیش دوید و مرا بسیار احترام کرد، طوری که خم شد و پشت پای مرا بوسید.
سعی کردم مانعش شوم، گفتم: بانوی من، شما ارجح هستید، چگونه بگذارم پای مرا ببوسید؟ اما او گریست و گفت: باید شما را احترام و تکریم کنم که فاطمهی زهرا سلامالله هستید.» من و ابنهمام ایستادیم و به یکدیگر خیره شدیم. امّکلثوم آه کشید، سر به زیر انداخت و گفت: «به خدا سوگند اگر عبارتی را پس و پیش کنم. پس پرسیدم: چگونه است که من فاطمهی زهرا (س) هستم؟ آن زن به دامنم آویخت و گفت: این اسرار را محمّدبن علی شلمغانی به ما سپرده. میدانیم که راز و سرّ عظیمی است که پنهان نمودهاید. در آن موقع، من گیج و مبهوت بودم. پرسیدم: چه سرّ و اسراری به شما سپرده؟ آن زن که دامن مرا به صورت میکشید و گریه میکرد، گفت: اگر آن را بازگو کنم خدا مرا عذاب میکند.