کتاب شهید پژمان "رفیق شهید 14"، اثر سعید جلائی و اعظم چهرقانی؛ با قلمی زیبا و روان نیم نگاهی به زندگی شهید سیدمجتبی پژمان دارد.
شهدا، این هدیهی الهی را آسان و رایگان به دست نیاوردند؛ به قیمت مجاهدت به دست آوردند؛ در راه خدا جهاد کردند، از خودشان گذشتند و خدا این هدیه را به آنها داد. باشد که ما هم راه این شهدای عزیز را ادامه دهیم.
خانه ما به خاطر فعالیتهای انقلابی پسرانم تحت نظر ساواک بود. یک روز که جلوی در خانه بودم، شخصی بدون هدف به من گفت: «بگو جاوید شاه».
من که انتظار چنین جرمی را از خود نداشتم، یک دفعه گفتم: «خفه شو، مرده شور تو و شاه را ببرند.» او به من فحش داد. سیدمجتبی از خانه به بیرون پرید و گفت: «چی گفتی؟» که یک دفعه قیامت شد. ساواکیها با چوب و کلنگ به خانه ما ریختند. پدرش، رضا و مجتبی جلوی آنها را با چوب و پارو گرفتند.
من چتر دستم بود، میزدیم و شاه را نفرین میکردیم. همسایهها از ترس جرئت کمک کردن نداشتند. یک دفعه پدرش را دیدم که به شدت مجروح شده برای نجات او خودم را روی صورتش که زخمی شده بود، انداختم. یک نفر پارو را بلند کرده بود که دوباره به سر و رویش بزند ولی پارو به پشت من اصابت کرد. برای لحظهای بیهوش شدم وقتی به هوش آمدم، مجتبی را دیدم که همه بر سرش ریخته بودند و به سر و صورتش میزدند رفتم و سرش را در سینه گرفته و از دست دژخیمان شاه نجاتش دادم.
آنها به خیال این که مجروحین مردهاند، گریختند. همسایهها ما را مخفیانه به بیمارستان بردند. این واقعه چنان تأثیری در زندگی ما گذاشت که همه اطرافیان را صد برابر انقلابیتر، مصممتر و قاطعتر در برابر ضد انقلاب ساخت.. .