کتاب خدای او، اثر فاطمه رستم زاده سرشکه، با قلمی زیبا و روان به روایت زندگی و حوادث سیاوش و دوستانش میپردازد.
اگر رمان خواندن جز تفریحات شما محسوب میشود، پیشنهاد میکنم که این رمان را از دست ندهید.
آن روز کافه خلوت بود. آن روز کافه شلوغ بود. با آنکه از روزهای عادی خلوتتر بود اما همان چند جفت چشمی که با کنجکاوی به من و بشرا نگاه میکردند خیلی زیاد بود. از شلوغی کافه احساس خفگی کردم. دوست داشتم بیرونشان کنم یا خودم و بشرا را از آن جا دور کنم. خوشحال بودم که بشرا نمیبیند.
امیدوار بودم نگاههایی که ما را زیر ذرهبین گرفته بودند را حس نکند. رامین سینی قهوه را جلویمان گذاشت. میخواست بنشیند که اشاره کردم برود. کافهتون چند تا میز داره؟ یازده تا. سه تا روبهروی پیشخوان، درست روبهروی در. چهار تا میز ضلع غربی و چهار میز توی ضلع شرقی درست در قرینه هم. ما حالا توی ضلع شرقی نشستیم. دستی روی لبهی میز کشید. گرد هستند؟ گرد و چوبی. رنگشون قهوهای سوخته با شیارهای کمی کمرنگتر. صندلیها هم به رنگ میزها هستن. باید قشنگ باشه.
فنجان قهوهاش را از توی سینی برداشتم و جلویش گذاشتم. دستش را گرفتم. لرزش خفیفی را احساس کردم. دستش را به فنجان قهوه رساندم و دستم را برداشتم. قهوهات رو بخور سرد نشه. ممنون. نگاه سنگین رامین آزارم میداد. دوست داشتم بدون وجود او کمی به رابطه خودم و بشرا کمک کنم. جوری نشستم که پشتم به رامین باشد و نگاههای گاه و بیگاهش حواسم را پرت نکند. بشرا گفت: «گاهی با دوستام کافه میرفتیم.».. .