کتاب شهیدمعراج،اثر اعظم چهرقانی و سعید جلائی، نیمنگاهی به زندگی شهید محمد نادریانجیرکی شهیدی دارد که با دست خودش گواهی شهادتش را امضاء کرد. با مطالعه این کتاب باشد که با نگرش و تغییر در زندگی و اعمال خود دین خود را به شهدا ادا کنیم.
چند روزی به ازدواجم مانده بود جای خالی بابا اذیتم میکرد دلم میخواست با نشانهای حضورش را حس کنم انگار خدا صدایم را شنید آنجا که همسرم به اتفاق آقای شکیبا و آقای کرامت به منزل ما آمدند. آقای شکیبا برایم تعریف کرد: پدرم قبل از شهادتش یک سکه از طرف امام خمینی با هدیه گرفته بود و به او سپرده بود که آن را به من برساند تمام این سالها به اراک آمده بود اما هربار دست خالی و ناامید به شهرش برگشته بود تا اینکه با پرس و جوی فراوان موفق میشود آدرس ما را پیدا کند.
دقیقا همان شبی که آدرس به دست در محلهی ما به دنبال منزل شهید محمد نادری میگشت اتفاقی با همسرم که در همسایگی ما زندگی میکردند برخورد میکند و متوجه میشود مراسم عروسیمان نزدیک است. شاید دست تقدیر آن روز او را به اراک کشاند تا بار امانتی که بر دوشش سنگینی میکرد را ادا کند انگار آن سکه طلایی مأمور بود تا در بهترین شب زندگیم هدیهای از طرف پدر آسمانیام داشته باشم.