کتاب بیست سال و سه روز، روایتگر داستان زندگی شهید مصطفی موسوی, جوان ترین شهید ایرانی مدافع حرم است که با قلم جذاب و خواندنی سمانه خاکبازان به رشته تحریر درآمده و در انتشارات روایت فتح نیز منتشر شده و در دسترس علاقه مندان به کتاب های انقلاب و دفاع مقدس قرار گفته است.
... و چه زیبا گفت آن پیر فرزانه که «خدا می داند که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و این ملت ها و آیندگان هستند که به شهیدان اقتدا خواهند کرد.» و امروز مدافعان حریم و حرم یک بار دیگر سرود رهایی بخش جهاد و شهادت را که میراث گرانسنگ محمد و آل محمد (ص) است، نه در مرزهای محدود ایران اسلامی که در پهنای مرزهای عقیدتی اسلام و ولایت، طنین انداز کرده و گستره ی جهاد و شهادت را تا آن سوی مرزها کشانده اند. و مگر نفرمودند که «مبارزه ی عقیدتی مرز نمی شناسد و تا کفر و نفاق و شرک و جهالت و تعصب کور هست، بازار جهاد و شهادت نیز همچنان پر رونق خواهد بود.»
کتاب پیش رو به روایت زندگی شهید مصطفی موسوی پرداخته که «جوان ترین شهید ایرانی مدافع حرم» است.
سری اثرهای «مدافعان حرم» عرصه ای می باشد که در آن ها نانوشته هایی ویژه از قهرمانانی را عیان می سازد که در اثبات حق و حقیقت و استوار نگاه داشتن عَلَم «اسلام ناب محمدی (ص)» از جان شرین خویش گذشته و آن را تقدیم حضرت دوست کرده اند.
اگر علاقه مند به کتاب های «مقاومت و پیداری» و «خاطرات و زندگی نامه» هستید؛ کتاب بیست سال و سه روز، گزینه ای است که برای شما لحظاتی ناب و فراموش نشدنی را رقم خواهد زد.
اگر در خیابان می دیدمش، هرگز باورم نمی شد که او روزی شهید می شود. شاید هر کس دیگری هم که جای من بود چنین خیالی می کرد. با خودش می گفت مگر می شود پسری که یقه پیراهنش را باز می گذارد و بوی عطرش محله را بر می دارد، بشود جوان ترین شهید حرم؟
اگر هم محله ای اش بودم و او را بیشتر می دیدم گمانم محکم تر هم می شد. آخر باورش سخت است پسر نخبه ای که همیشه او را کتاب به دست دیده ای، بخواهی با یک اسلحه فرض کنی، آن هم رو به روی دشمنی بی رحم.
اگر از دوستان نزدیک و فامیلش بودم که هرگز گمان نمی کردم اهل سوریه رفتن باشد. می گفتم سید مصطفی ناز پروده را چه به این حرف ها. او برود جنگ؟ آن هم در خاک سوریه!
اما سید مصطفی است دیگر.
کسی که باورت را به هم می ریزد تا مطمئنت کند عشق، راه و رسم خودش را دارد.
سید مصطفی روز 18 آبان سال 74 به دنیا آمد، پسری سبزه و ریز نقش با موهایی خرمایی و چشمانی گیرا.
مادر و پسر خیلی به هم وابسته بودند طوری که تمام وقت در خانه بود و تنها هم بازی اش «سیده زینب» مادرش بود. اما آقا سید پدرش دوست نداشت پسرش در خانه بماند. دوست داشت پسرش با بچه ها معاشرت کند و با برخوردهای مختلف آشنا شود. برایش دوچرخه خرید اما باز هم فایده ای نداشت، تا یک روز به اصرار پدر بیرون رفت؛ اما چند دقیقه ای طول نگذشت که با اخم برگشت و گفت: «بچه ها بی ادبن. حرف های زشت می زنن. دوست ندارم باهاشون بازی کنم.»
از آن به بعد تنها جایی که سیدمصطفی با رغبت می رفت، دسته ی عزای امام حسین (ع) بود.
سید مصطفی، پسر درس خوانی بود که در ناز و محبت بزرگ و بزرگ تر می شد، به آهنگ های «پاپ و سنتی» علاقه نشان می داد، با هم سن و سال های خودش به مسافرت می رفت و تفریحاتش به جا بود و نمازهای اول وقتش را هم فراموش نمی کرد. اما تقدیرش به این آرامی ها نبود و برایش خط به خط و مرز به مرز نقشه ها کشیده بود؛ نقشه هایی از جنس نور و فداکاری.
نسخه الکترونیک کتاب بیست سال و سه روز را می توانید از طریق نرم افزار فراکتاب دانلود کنید و سپس در کتابخوان فراکتاب آن را مورد مطالعه قرار دهید.
غروب پنج شنبه و شب اول ماه صفر بود. به دل سادات خانم افتاد برای شهدای کربلا حلوا درست کند. عطر حلوا خانه را برداشته بود. مزه اش که کرد، از هر دفعه بهتر شده بود. حلوا را توی بشقاب ها ریخت و چادر را سرش کرد. می خواست حلوا را بین همسایه ها پخش کند. در هر خانه را که زد، همه می گفتند: «سادات خانوم چه عطر و بویی راه انداختی، خدا ازت قبول کنه.» به خانه که برگشت، به دلش افتاد جوجه کباب درست کند؛ غذایی که پسرش دوست داشت. دلش نیامد همه ی غذا را سر سفره بیاورد. سهم سید مصطفی را در فریزر گذاشت تا هر وقت که آمد، برایش گرم کند.
شب خواب دید لباس ها و حوله ی سید مصطفی را از روی جالباسی جمع می کند. از خواب که بلند شد. سراغ لباس های سید مصطفی رفت. حوله اش را دوبار شست. مثل خودش که همیشه حوله هایش را دوبار می شست. لباس هایش را که روی بند پهن کرد، لبخندی زد و با خودش گفت: «پسرم داره می آد.»
صبح جمعه بود محسن با سردرد از خواب بیدار شد. خواست خودش را با کتاب سرگرم کند که تلفنش زنگ خورد. شماره ناشناس بود. گوشی را برداشت. مصطفی جعفری یکی از بچه های حلقه ی صالحین بود. گفت: «سلام آقا محسن. کجایی؟» تعجب کرد. گفت: «خونه» پرسید: «شماره پلاک خونه ی سید مصطفی رو می دونید؟» تعجبش بیشتر شد. پرسید: «برای چی می خوای؟» گفت: «یه نامه از بسیج هست، می خواستیم بفرستیم دم در خونه شون.» با تردید گفت: «فکر کنم پلاک ۵۷ باشه.» گوشی را قطع کرد. با خودش گفت: «نکنه برای سید مصطفی اتفاقی افتاده.» بعد تلخندی زد و دوباره به خودش گفت: «نه بابا، اگه اتفاقی افتاده بود که به من زنگ نمی زدن. زنگ می زدن به پدرش. تازه چرا مصطفی زنگ بزنه. از محل اعزامش تماس می گرفتن.» گوشی اش دوباره زنگ خورد. همان شماره بود. گوشی را برداشت.
باز مصطفی بود گفت «خونه ای؟ می خوام بیام دنبالت.» حوصله ی بیرون رفتن نداشت. با اکراه گفت: «باشه.» حاضر شد. یک ال ۹۰ با شیشه های دودی دنبالش آمد. اما مرتضی و دو نفر از بچه های حوزه داخل ماشین بودند. سوار که شد، مرتضی بی مقدمه پرسید: «از سید مصطفی چه خبر؟» گفت: «خونه است. داره درس می خونه.»
مرتضی پرسید: «دنبال گرفتن نامه از بسیج بود، کارش حل شد؟»
نگاهی به مرتضی کرد و با تعجب گفت: «آره.»
به حوزه که رسیدند، به اتاق سرهنگ رفتند. سرهنگ عکسی را از.. .
نسخه چاپی کتاب بیست سال و سه روز را می توانید از طریق سایت و یا نرم افزار فراکتاب خریداری کنید و پس از دریافت کتاب از محتوای ارزشمند آن بهره وافی و کافی ببرید.
مشخصات کتاب بیست سال و سه روز در جدول زیر آورده شده است:
مشخصات | |
ناشر: | روایت فتح |
نویسنده: | سمانه خاکبازان |
تعداد صفحه: | 216 |
موضوع: | شهدا |
قالب: | چاپی و الکترونیک |
نظر دیگران //= $contentName ?>
شهدا خون دادن تا که حقیقت آشکار گردد اما در زیر عالم نا محرم هنوز خون شهدا به ثمر نرسیده است نامحرمان دای دار...