کتاب «خمپارههای فاسد»، یکی از آثار پرفروش حوزه دفاع مقدس است که دربرگیرنده خاطراتی از رزمندگان استان همدان است که درونمایهای طنز دارند و توسط داوود امیریان به نحوی خوب و خواندنی ساخته و پرداخته شدهاند. زبان به کار گرفته شده در کتاب، زبان عامیانه است که همراهی آن با ماجراهای طنز کتاب، باعث جذاب شدن اثر شده است. همچنین استفاده از کاریکاتورهای متنوع و جذاب در هر داستان، «خمپارههای فاسد» را تبدیل به کتابی دلنشین کرده است. کتاب «خمپارههای فاسد»، از مجموعه کتابهای «ترکشهای ولگرد» محسوب میشود که برای گروه سنی کودک و نوجوان نوشته شده است.
- من تصمیمم رو گرفتهام، میخوام برگردم جبهه!
مادرم در حال نوحهسرایی و گریه ناگهان خشکش زد و به من خیره شد. با لحنی تند گفت: «مگه جبهه چه خبره که همهاش جبهه، جبهه میکنی؟ هنوز از چهلم برادر بزرگت چند روز نگذشته، با این پای چلاق و شل کجا میخوای راه بیفتی؟»
- مادر جان، علیاکبر شهید شده، درست. ولی حالا نوبت منه که برم و جاشو پرکنم.
مادرم سفت و محکم گفت: «نه! این دفعه بیشرط و شروط اجازه نمیدم که رنگ جبهه را ببینی.»
نوری در تاریکی! با خوشحالی پرسیدم: «چه شرطی؟ هر شرطی باشه با جان و دل قبول میکنم.»
- باید ازدواج کنی! برادرت داماد نشده، شهید شد و یادگاری ازش نموند. تا ازدواج نکنی اجازه نمیدم پاتو از خونه بیرون بذاری!
گریهام گرفت. آخر با این حال و روز، وقتی برادرت شهید شده و هنوز به سالگردش خیلی مانده، خودت هم زخم و زیلی هستی و به کمک عصا راه میروی، موقع ازدواج و عروسی است؟
- مادر جان برای من زوده، من هنوز...
- ساکت! تو نامزد داری و دختر مردم شیرینی خورده توست. مثل بچه آدم دست زنت رو میگیری، مییاری خونهات. بعد هرجا خواستی برو، همین!
به ناچار سرتکان دادم و با حالتی مثل اینکه خجالت کشیدم، گفتم: «چشم!»
انگار مادرم مقدمات را از قبل چیده و آماده کرده بود؛ چون به سرعت به اطلاع زنهای فامیل رساند.
قرار شد چهل، پنجاه نفر از خانواده شهدا رو دعوت کنیم و عروسی رو بدون بزن و برقص برگزار کنیم. ظرف ۲۴ ساعت تدارکات مراسم عروسی و همه ماجراها انجام شد. هرچه پدرم و مردان فامیل اصرار کردند، حاضر نشدم با کت و شلوار، سر سفره عقد و عروسی بنشینم. پیراهن مشکی پوشیدم و روی آن، لباس زیتونی سپاه را به تن کردم.
نزدیک عید نوروز بود و نصف بیشتر مهمانان خیال میکردند که ما نوعید برای شهیدمان گرفتهایم! عدهای دیگر هم خیال میکردند مراسم ختم برادر شهیدم است! و فقط عده معدودی مطمئن بودند که مراسم ازدواج بنده حقیر در جریان است!
وقتی فرماندار با لباس مشکی و چهره متاثر وارد مجلس عروسی شد، آنهایی که شک داشتند برایشان یقین شد که مجلس عروسی در کار نیست و به مجلس فاتحهخوانی آمدهاند! او دست راستش را روی سینه گذاشت و با صدای بلند گفت: «خدا رحمت کند، غم آخرتان باشد!»
گوش تیز کردم و متوجه شدم از قسمت زنانه صدای گریه و زاری و شیون شدت گرفته است! با ورود هرتازه واردی صدای صلوات و فاتحه بلند میشد، بعد تازه وارد به ما تسلیت میگفت!
سفره بسیار بزرگ پهن شد. بعد بشقابهای حاوی چلومرغ را پخش کردند و جمعیت شروع کردند به خوردن. بعد از غذا و قرائت فاتحه، صداهای مختلفی از گوشه و کنار مجلس بلند شد:
- خدا رحمتش کنه!
- خدا روحش را شاد کنه!
عدهای که مطمئن بودند به مراسم عروسی دعوت شدهاند و بعضیشان همسایه بودند، گفتند: «انشاءالله به پای هم پیر بشن!» اما صدایشان در صداهای بیشمار تسلیتگویی گم شد.
چند روز بعد از عروسی شال و کلاه کردم و رفتم جبهه. خودم هم سرسام گرفته بودم. آخر این عروسی بود یا عزا؟
سالها گذشته و فقط چند عکس رنگ و رو رفته از آن مراسم به یادگار مانده است. بچههایم با ذوق و شوق عکسها را نگاه میکنند و میپرسند: «بابایی داماد شمایی؟ پس چرا پیراهن مشکی پوشیدی؟ اِ، چرا مامان چادر مشکی سرشه و گریه میکنه؟ اِ، بابایی این بابا بزرگ شهیدمونه؟ این عموی شهیدمونه؟»
مصطفی، برادر کوچکم ۶ ماه بعد و پدرم هم چند سال بعد شهید شدند.