امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
20,000
خرید
145,000
5%
137,750
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب خمپاره‌ های فاسد

کتاب «خمپاره‌های فاسد»، یکی از آثار پرفروش‌ حوزه دفاع مقدس است که دربرگیرنده خاطراتی از رزمندگان استان همدان است که درونمایه‌ای طنز دارند و توسط  داوود امیریان به نحوی خوب و خواندنی ساخته و پرداخته شده‌اند. زبان به کار گرفته شده در کتاب، زبان عامیانه است که همراهی آن با ماجراهای طنز کتاب، باعث جذاب شدن اثر شده است. همچنین استفاده از کاریکاتورهای متنوع و جذاب در هر داستان، «خمپاره‌های فاسد» را تبدیل به کتابی دلنشین کرده است. کتاب «خمپاره‌های فاسد»، از مجموعه کتاب‌های «ترکش‌های ولگرد» محسوب می‌شود که برای گروه سنی کودک و نوجوان نوشته شده است.

گزیده کتاب خمپاره‌ های فاسد

- من تصمیمم رو گرفته‌ام، می‎خوام برگردم جبهه!

مادرم در حال نوحه‌سرایی و گریه ناگهان خشکش زد و به من خیره شد. با لحنی تند گفت: «مگه جبهه چه خبره که همه‌اش جبهه، جبهه می‌کنی؟ هنوز از چهلم برادر بزرگت چند روز نگذشته، با این پای چلاق و شل کجا می‌خوای راه بیفتی؟»

- مادر جان، علی‌اکبر شهید شده، درست. ولی حالا نوبت منه که برم و جاشو پرکنم.
مادرم سفت و محکم گفت: «نه! این دفعه بی‌شرط و شروط اجازه نمی‌دم که رنگ جبهه را ببینی.»
نوری در تاریکی! با خوشحالی پرسیدم: «چه شرطی؟ هر شرطی باشه با جان و دل قبول می‌کنم.»

- باید ازدواج کنی! برادرت داماد نشده، شهید شد و یادگاری ازش نموند. تا ازدواج نکنی اجازه نمیدم پاتو از خونه بیرون بذاری!
گریه‌ام گرفت. آخر با این حال و روز، وقتی برادرت شهید شده و هنوز به سالگردش خیلی مانده، خودت هم زخم و زیلی هستی و به کمک عصا راه می‌روی، موقع ازدواج و عروسی است؟

- مادر جان برای من زوده، من هنوز...

- ساکت! تو نامزد داری و دختر مردم شیرینی خورده توست. مثل بچه آدم دست زنت رو می‌گیری، می‌یاری خونه‌ات. بعد هرجا خواستی برو، همین!
به ناچار سرتکان دادم و با حالتی مثل اینکه خجالت کشیدم، گفتم: «چشم!»
انگار مادرم مقدمات را از قبل چیده و آماده کرده بود؛ چون به سرعت به اطلاع زن‌های فامیل رساند.

قرار شد چهل، پنجاه نفر از خانواده شهدا رو دعوت کنیم و عروسی رو بدون بزن و برقص برگزار کنیم. ظرف ۲۴ ساعت تدارکات مراسم عروسی و همه ماجراها انجام شد. هرچه پدرم و مردان فامیل اصرار کردند، حاضر نشدم با کت و شلوار، سر سفره عقد و عروسی بنشینم. پیراهن مشکی پوشیدم و روی آن، لباس زیتونی سپاه را به تن کردم.

نزدیک عید نوروز بود و نصف بیشتر مهمانان خیال می‌کردند که ما نوعید برای شهیدمان گرفته‌ایم! عده‌ای دیگر هم خیال می‌کردند مراسم ختم برادر شهیدم است! و فقط عده معدودی مطمئن بودند که مراسم ازدواج بنده حقیر در جریان است!

وقتی فرماندار با لباس مشکی و چهره متاثر وارد مجلس عروسی شد، آن‌هایی که شک داشتند برایشان یقین شد که مجلس عروسی در کار نیست و به مجلس فاتحه‌خوانی آمده‌اند! او دست راستش را روی سینه گذاشت و با صدای بلند گفت: «خدا رحمت کند، غم آخرتان باشد!»

گوش تیز کردم و متوجه شدم از قسمت زنانه صدای گریه و زاری و شیون شدت گرفته است! با ورود هرتازه واردی صدای صلوات و فاتحه بلند می‌شد، بعد تازه وارد به ما تسلیت می‌گفت!
سفره بسیار بزرگ پهن شد. بعد بشقاب‌های حاوی چلومرغ را پخش کردند و جمعیت شروع کردند به خوردن. بعد از غذا و قرائت فاتحه، صداهای مختلفی از گوشه و کنار مجلس بلند شد:

- خدا رحمتش کنه!

- خدا روحش را شاد کنه!

عده‌ای که مطمئن بودند به مراسم عروسی دعوت شده‌اند و بعضی‌شان همسایه بودند، گفتند: «ان‌شاءالله به پای هم پیر بشن!» اما صدایشان در صداهای بی‌شمار تسلیت‌گویی گم شد.
چند روز بعد از عروسی شال و کلاه کردم و رفتم جبهه. خودم هم سرسام گرفته بودم. آخر این عروسی بود یا عزا؟
سال‌ها گذشته و فقط چند عکس رنگ و رو رفته از آن مراسم به یادگار مانده است. بچه‌هایم با ذوق و شوق عکس‌ها را نگاه می‌کنند و می‌پرسند: «بابایی داماد شمایی؟ پس چرا پیراهن مشکی پوشیدی؟ اِ، چرا مامان چادر مشکی سرشه و گریه می‌کنه؟ اِ، بابایی این بابا بزرگ شهیدمونه؟ این عموی شهیدمونه؟»

مصطفی، برادر کوچکم ۶ ماه بعد و پدرم هم چند سال بعد شهید شدند.

کتابشناسی ملی :
5153677
شابک :
‭978-600-8460-54-1‬
سال نشر :
1400
صفحات کتاب :
216
کنگره :
‏‫PIR۷۹۵۳‭/م۹۶۵‭خ۸ ۱۳۹۸‬
دیویی :
‭[ج]۸‮فا‬۳/۶۲‬

کتاب های مشابه خمپاره های فاسد