سقف آسمان سوراخ شده بود و همه آبهایش یکجا روی خانه یاسین میریخت.پسر لابلای کاسه ها و قابلمه ها لایی میکشید و جیغ مادر را درآورده بود. باران که بند آمد، یاسین توی کوچه منتظر ایستاد. نگاهش از جلوی در تا سقف خانه همسایه پل زده بود. گفته بودند امروز می آیند. وانت را که دید فریاد زد: ( مامان ...مامان! عموهای جهادی آومدند. سقف خونه ما هم دیگه درست میشه).