سوزان ابوالهواء در کتاب زخم داوود ماجرای زندگی خانواده ابوالحجا خصوصا دخترکوچکشان أمل را از زمان تولد وی در فلسطین آزاد تا اسارت این سرزمین مقدس، زندگی پر فراز ونشیب ساکنانش در اردوگاه پناهندگان ،عشق، ازدواج ، تجربه شیرین مهرمادری و در نهایت شهادت أمل به تصویرکشیده است.
هر نوامبر، فصل برداشت، روح تازهای به عینحوض میداد و یحیی ابوالحجا،آن را با پوست و گوشتش حس میکرد. او صبح زود که با دو پسرش از خانه بیرون رفت، خوشحال و مطمئن بود که زودتر از همه کار را شروع میکند؛ اما بقیۀ اهالی هم همین فکر را کرده بودند و برداشت، مثل همیشه و هر سال، پنج صبح شروع شده بود.
_ امحسن، باید سال بعد یک ساعت زودتر راه بیفتیم. دلم میخواد یک ساعتِ زودتر از سلیم اونجا باشم. پیرمرد دزد بیدندون.. فقط یک ساعت.
بسیما سبدهای ضخیم پارچهای و پتوهای کهنه را روی سرش گذاشت و لبخند زد. شوهرش این فکر درخشان را هر سال تکرار میکرد. نور خورشید کمکم راهش را در آسمان تاریک باز میکرد و آواز چیدن آن میوۀ شریف، از تپههای فلسطین که زیر نور خورشید، نقرهای شده بودند، بهگوش میرسید.صدای برخورد چوبهای کشاورزان با شاخههای درختها، لرزش برگها و افتادن میوهها درون سبدها و روی پتوهای کهنهای که زیر درخت پهن شده بود.صدای «بلدی»خواندن زنها و بازی بچههایی که در طول راه از مادرانشان نهیب میخوردند.