بین شهیدان ایرانی حادثۀ منا که همه عزیزند، اسم گروه ویژهای هم بود که بعدها به «شهدای قرآنی منا» معروف شدند. کاروانی پنج نفره که وجه اشتراکشان انس با کلام مقدس بود. اصلاً سفر آمدنشان هم جایزۀ برگزیده شدن در مسابقات بینالمللی قرآن بود.
مجموعۀ «مهاجران» تلاش کوچکی است از خانوادۀ «عقیق» برای ثبت روایت زندگی شهدای قرآنی منا به قصد اینکه نگذاریم حادثهی منا فراموش شود. «سازمان اوقاف و امور خیریه» با حمایتهای ویژه و انتشارات «کتابستان» با همکاری دلسوزانه، در این مسیر همراه ما بودند.
کتاب مهاجران 5: محمدسعید، شرحیست از هزارتوی زندگی سفید شهید محمدسعید سعیدیزاده کاندر حکایت آمد. پیشکشیِ ناقابل به یاد او.
(این روایت که در قالب زندگینامۀ خودنوشت است، براساس خاطرات و نقل قولهای بستگان و دوستان و صدا و فیلمهای به جا مانده از شهید سعیدیزاده تنظیم شده است. نویسنده.)
من نمیخواستم این افتخار را داشته باشم. تعجب هم اگر داشته باشد طوری نیست، رک بگویم دلم نمیخواست همسر شهید باشم. خوش به حال دختر کوچکم محیا که وقتی پدرش رفت، خواهر بزرگش را دارد. من وقتی کوچک بودم توی همان حملههای اول پدرم شهید شد. توی همان روزهایی که جنگ رسیده بود به حاشیۀ خرمشهر. درست یادم نیست ولی برای بچههایی مثل من که توی شهر خودمان پدرمان شهید شد، شهادت آنجوری که خیلیها فکر میکنند نیست. همان مرگ است که برای بچهها یتیمی میآورد.
برای تکفرزند خردسالی که من بودم چه فرقی میکرد پدرش چطور رفته، به هر حال یتیم شده بودم. این مرگ شروع تنهایی من بود. مادر جوانم بعد از مدتها که با من بود، مجبور شد برود دنبال زندگیاش و من با مادربزرگ و عمه کریمه زندگی کردم. زندگیام پر بود از محبتهای بیدریغ مادربزرگ و فداکاریهای عمه کریمه ولی جاهای خالی زندگیام اینقدر زیاد بود که تنهاییام توی این محبتها هنوز برجسته و پیدا بود. دیگر خودم تنهایی را قبول کرده بودم. درست توی این تنهایی بود که خدا محمدسعید را برایم فرستاد. دنیایی که برایم فقط سیاه و سفید بود، یکدفعه رنگارنگ و روشن شد. شبیه رنگینکمان توی آسمان سیاه ابری.