کتاب زیر زمین مرگ نوشته جناب آقای کامجو اکبری منتشر شده در نشر متخصصان است.
من رایانم و دو سه سالی بود که تصمیم گرفتم به یک مدرسه جدید انتقالی بگیرم و موفق هم شدم.یه روز که همگی سر کلاس حسابداری بودیم، یهو یاد یکی از خاطره های بد مدرسۀ قبلیم افتادم و تصمیم گرفتم با صدای آهسته اون خاطره رو برای جک تعریف کنم. ای بابا! این که باز خوابش برده! آروم به دست جک ضربه ای وارد کردم و جک با لحن خسته ای گفت: چیشده؟!
و منم از خدا خواسته بدون اینکه صبر کنم چند دقیقه ای بگذره تا خواب از سرش بپره؛ فورا شروع کردم به تعریف کردن خاطره ای که داشتم و خاطرۀ من در مورد پسری بود به اسم مایکل که به شدت زورگویی می کرد و پول تو جیبی بچه ها رو می گرفت و شروع می کرد به مسخره کردن بقیه و ادا درآوردن و کلا آدم دعوایی بود.
در کمال تعجب دیدم جک وسط حرفم پرید و با لحن ترسناکی گفت: حق همچین آدم هایی مرگ است! درست مثل همین ویکتور که پشت سرمون نشسته! از این حرف جا خوردم و ناخودآگاه برگشتم به سمت ویکتور و نگاهی بهش انداختم که یهو جک ضربه محکمی به پهلوم زد و گفت: چکار داری می کنی؟ این قدر ضایع بازی در نیار! چرا نگاهش میکنی؟ من که از این حرف جک ترسیده بودم به تخته کلاس زل زدم و دیگه چیزی نگفتم و جک هم ساکت شد و بحث رو ادامه نداد. زنگ تفریح زده شده و همگی از کلاس خارج شدیم و به سمت حیاط مدرسه رفتیم.
هوا ابری بود و نسیم خنکی میومد و هر کسی توی حیاط بزرگ مدرسه،مشغول یه کاری بود. یکی می دوید،بدون هدف خاصی! یکی آواز می خوند و یکی برای دوستش خاطره تعریف می کرد و.... من و جک که در حال قدم زدن در حیاط مدرسه بودیم،یهو جک در اومد بهم گفت:نظرت چیه بریم به سمت زیرزمین مدرسه؟چی؟زیرزمین مدرسه؟مدیر که بهمون گفته بود نباید به سمت زیرزمین مدرسه بریم! جک خنده ای کرد و گفت نترس بابا! اینا همش حرفه! چندسالی که توی این مدرسه باشی،می فهمی که نباید به این حرفا گوش کنی،پس بیا باهم بریم، من یه راهی رو بلدم که خیلی راحت می تونیم وارد زیرزمین مدرسه بشیم؛تازه اونم به صورت مخفی! و یه داستانی هم هست که میخوام برات تعریف کنم! منی که در زندگیم همواره آدم کنجکاوی بودم،بلافاصله گفتم: چه داستانی؟
که دیدم جک دوباره خنده ای کرد و گفت: هه هه! میدونستم کنجکاو میشی! پس بیا بریم تا بهت بگم. من و جک تصمیم گرفتیم تا با سرعت جت از بین بچه ها رد بشیم تا خودمون رو به زیرزمین مدرسه برسونیم و خوشبختانه اون لحظه کسی حواسش به ما نبود و موفق شدیم در سریع ترین زمان ممکن به جلوی در زیرزمین برسیم،ولی یه مشکلی وجود داشت!در با یه قفل آهنی قفل شده بود و به محض اینکه قفل در رو دیدم، نگاهی به جک انداختم و گفتم: دیدی اینکه قفله عقل کل! جک نذاشت بقیه حرفمو بزنم و با لحن تمسخرآمیزی گفت: هه! میدونم که قفله،ولی با این کلید زاپاسی که خیلی وقت پیش از دفتر مدیر کش رفتم، دیگه این در قفل نیست!.