گزیده ای از کتاب راستی راستی بخورمت؟:
حلزون داشت از گرسنگی می مرد. دلش درد گرفته بود.
لابه لای علف ها راه افتاد و رفت و رفت و رفت، تا رسید به یک چیز پشمالو، یک لیس زد، بدمزه بود.
ولی چون خیلی گرسنه بود، به خودش گفت: «عیبی ندارد.» خواست آن را بخورد، ولی شیر دمش را تکان داد و گفت: «اهه ... تو فسقلی می خواهی دم من را بخوری.»
چشم حلزون گرد شد، خودش هم گرد شد. قل خورد و فرار کرد. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک چیز نرم که ً اصلا هم پشمالو نبود.
با خودش گفت: «این دیگر دم شیر نیست.» رفت تا آن را بخورد. یک دفعه قورباغه با دست دیگرشتلق زد روی صدف حلزون و گفت: «می خواهی دست مرا بخوری؟ برو تا ِت له و پهت نکردم»
حلزون فرار کرد و خودش رو انداخت توی یک گودال ...
شابک :
978-964-121710-7