داستانی جنایی و پر هیجان نوشته هستی شکری
- خانم با شمام! شما که دستتون توی جیبتونه!
چشمانش گرد شد و کلافه ایستاد. باز چه شده بود؟ با عصبانیت چرخید
و پسری سبزه را دید که به طرفش می آمد. دست به سینه ایستاد و منتظر ماند
تا پسر به او برسد. پسر با فاصله چند قدم از او ایستاد. خم شد و دست هایش
را به زانوهایش تکیه داد و بریده بریده گفت:
- یه لحظه! نفسم...گرفت!! مگه دوو ماراتونه؟!
چند لحظه هردو به هم خیره شدند. پسر، سبزه و قدبلند بود. موهایش
کمی نسبت به بقیه پسرها بلندتر بود. چشمان قهو های رنگی عادی داشت.
شیوا تازه یادش آمد این همان پسر ریشویی است که همراهش سارق را
تعقیب کرد! با خونسردی و اخم همیشگی اش گفت:
- نفسی تازه کردین؟ حالتون جا اومد؟
پسر صاف ایستاد و درحالی که هنوز نفس نفس می زد گفت:
- آره بهتر شد! مرسی!
- خب؟ امرتون؟
پسر گلویی صاف کرد و هیجان زده گفت:
- بله؛ خواستم بگم...
صدایش بالا رفت و با لحنی صمیمی و متفاوت گفت:
- واااااای رفیق! تا حالا ندیده بودم یه دختر اینجوری دنبال کیف قاپا بیفته!
همیشه یه گوشه می ایستن و داد می زنن تا کسی کمکشون کنه ولی تو خودت
گیرش انداختی! تازه چیزی هم بهش نگفتی!
- ببخشید! من کی رفیق شما شدم که خودم یادم نمیاد؟
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالی♥♥♥♥...