می دانستم مادر مهربان است؛ دست هایش لطیف است؛ می دانستم با لمس صورت او دوباره زنده می شوم؛ می دانستم چشم هایش فرداهای مرا می بیند و حاضر است به خاطر فرزندش جان خود را بدهد.
صدایش دل نشین است و نوازش می کند؛ اما این ها برای من رؤیایی بیش نبود؛ رؤیای مادری که در خیالم با آن زندگی می کردم و با آن جان می گرفتم، حرف می زدم، درد دل می کردم، رازهایم را می گفتم. هر کس مرا می دید و می شنید که با خودم حرف می زنم پیش خود فکر می کرد که کودکی دیوانه هستم. فکر می کرد کودکی هستم که عقلش هیچ وقت رشد نکرده است.
اما نه، من دیوانه نبودم عقل من به اندازه ای می رسید که معنی بی مهری های مادرم را بفهمم... که معنی اخم کردن هایش را... که معنی همۀ جشن تولدهایی را که برایم نمی گرفت بفهمم. از وقتی که به یاد دارم خودم مادرِ خودم بوده ام؛ تکالیفم را به تنهایی و در گوشه ای از اتاق می نوشتم. همۀ خانه را جارو می کردم و خواهر کوچک ترم را حمام می بردم. کاملاً مانند مادری شده بودم که احتیاج به کسی نداشت.
انگار اصلاً خودم مادر به دنیا آمده بودم! او به من توجهی نمی کرد. فکر می کردم به خاطر خودم است؛ به خاطر اینکه مستقل باشم و به کسی تکیه نکنم؛ ولی روز به روز از مادر فاصله می گرفتم. بیشتر، او از من فرار می کرد...