دو روز بی وقفه برف و باران می بارید. نیمه های روز مه غلیظی از بالای درخت ها و تپه ها آهسته عبور کرد و دامن کشان از بالای شاخه های درخت گذشت و به بالای قله کوه رسید. ساعتی نگذشته بود که آسمان همانند دستمالی خیس، پرده غلیظ مه را در خود جذب کرد و از غلظت آن کاست. از لابه لای مه، رگه هایی از رنگ مینای آسمان که تکه ای از دریا را به یادم یآورد، پدیدار شد.
پیرمرد برف صحن و اطراف قهوه خانه را پارو کرد تا مسافران بتوانند بدون زحمت رفت و آمد کنند. سپس به حیاط خلوت قهو ه خانه رفت و در قفس مرغ ها را باز کرد و با «تو-تو-تو» کردن، مرغ ها را صدا کرد. یک خروس و سه تا مرغ بیرون پریدند و پیرمرد از کنج قفس ظرف سفالی را برداشت و داخلش ارزن ریخت و جلوی مرغ ها گذاشت. بعد از اینکه مرغ ها تمام ارزن ها را خوردند، پیرمرد دوباره آن ها را داخل قفس برد و درش را بست.
حدود سه سال بود که پیرمرد زیر مرغ های خود تخم می گذاشت تا برایش جوجه بیاورند. در طول زمستان تا فرا رسیدن بهار و نوروز برای برخی مسافرانی که دستشان به دهنشان می رسید و برخی رهگذران بی بضاعت غذای گرم طبخ می کرد. در این سال های قحطی شدید ناشی از جنگ نگهداری مرغ برای پیرمرد بسیار دشوار شده بود.
برخی شب ها در دور و اطراف قفس مرغ ها روباه، شغال و بعضی وقت ها حتی مسافران گرسنه و سرگردان کمین می کردند ...
کنگره :
PIR9171 /خ255م8 1394
شابک :
978-964-439-618-2