هیچ کس بهتر از خودش نمی دانست که مرد مهمی بود . او در اصل مرد شماره یک مهمترین شعبه تجارتخانه بزرگ انگلستان در چین بود . او در کار تجاریش مهارت بسیاری کسب کرده بود و وقتی به عقب نگاه می کرد به کارمند تازه کاری که سی سال پیش به چین آمده بود با رضایت لبخند می زد او زمانی را به یاد می آورد که خانه کوچکش را ترک کرده بود . خانه قرمز کوچکی در کنار یک ردیف طولانی از خانه های که در حومه شهر واقع شده بودند. آن زمان احساس می کرد خانه به شخصیت او لطمه می زند و او را به دیوانگی می کشاند ...