کتاب فارسی کلاس اول را که متعلق به پسر همسایه بود، نگاهی کرد. خیلی کثیف بود و لبه صفحات آن تا شده بود. مادر رو به پسرکرد و گفت: ببین پسرم چه عکس هایی دارد. فرهاد از گرفتن کتاب خودداری کرد.
مادر کتاب را با یک مداد پاکن دار و یک دفتر کاهی چهل برگ توی یک دستمال یزدی خط خطی سیاه و سفید گذاشت و لبه های آنرا گره کرد و داد دست فرهاد. او باز از گرفتن دستمال خود داری کرد و با صدای گریه آلود گفت: من به مکتب نمی روم.
مادر دستمال را به دست گرفت و درحالی که چادر به سر می کرد گفت:..
کنگره :
PIR8076 /م23623ض9 1397