اول آذر ماه بود. سال هزار و سیصد و سی هفت. توی یکی از محله های حاشیۀ جنوبی شهر اصفهان، حوالی پل خواجو. کوچه باغ های پیچ در پیچ منتهی به محله.
سحرگاهان بود و هوای سرد و آرام ماه آخر پاییز.
محمد با قدم های بلند و تند، می رفت تا به قابلۀ محله اطلاع دهد که موقع وضع حمل همسرش فرا رسیده است.
دل توی دلش نبود. این دفعه ششم بود که همسرش وضع حمل می کرد. امّا فقط دو بچه برایش مانده بود. یک پسر و یک دختر. دخترش ده ساله بود و پسرش پنج ساله.
همسرش بسیار ضعیف و نحیف بود و رنجور. محمد نگران و مضطرب از اینکه آیا همسرش می تواند از این زایمان جان سالن بدر بَرد یا نه؟
توی این ده پانزده سال که از روستا به شهر آمده بود، خیلی وضع بدی داشت. البته قبلاً هم وضعش بهتر از حالا نبود، امّااو هجرت کرده بود که به نوایی برسد. امّا وضع مملکت بعد از جنگ جهانی دوم وآن تشنج های سیاسیِ خانه ویران کن، آن حزب بازی های یک مشت تازه به دوران رسیده و توده بازی های بلژویکی وابسته به روسیه و دیگر قدرت ها، همه و همه مملکت را در ورطه ای از بی کاری و در به دری و گرسنگی برای مردم بدبخت این دیار، سوق داده بود.
این سی و پنج سالی که از عمرش گذشته بود، فراز و نشیب های زیادی را پشت سر گذاشته بود.
سه ساله بود که پدرش را از دست داده بود و مادرش با فقر و فلاکت، او و برادر یک ساله اش را بزرگ کرده بود. برادر بزرگتر از خودش هم که از شوهر اول مادرش بود، نزد مادر بزرگ پدری اش روزگار می گذراند. محمد در روستایی از توابع لنجان در آن سال هایی که تمام مزارع را سیل ویران می کرد و تابستان ها همۀ زمین ها مانند کویری خشک می شدند، با سختی و مرارت و کار برای این وآن، روزگار گذرانده بود و به سن جوانی رسیده بود و چون دیگر نتوانسته بود در روستا بماند، بار سفر بسته و مثل هزاران روستایی دیگر، تن به هجرت داده و عازم اصفهان شده بود.
شابک :
978-600-136-515-7