وقتی خبر مرگ پدرو مادرم رو بهم دادن دیگه نتونستم از جام بلندشم. تک و تنها مونده بودم.
البته عمو مهدی کنارم بود. خودش می گفت مثل کوه پشتمه، ولی نبود. می گفت من باتوام نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره ولی نشد.
عمومهدی 4 تا پسر داشت دومی و سومی یعنی فرزاد و فریبرز ازدواج کرده بودن و اولی همون امیر که از همه بچه ها بزرگتربود، دور ازدواج رو به قول خودش خط قرمز کشیده بود.
بیشتر وقتهام تو سفر بود. کمتر تو خونه می موند تو یکی از شهرهای المان یه شرکت داشت. یه شرکت هم توی ژاپن تازه درست کرده بود. به خاطر اون از اول که یادمه تو سال فقط سه ماه اول سال کنارمون بود.
ولی چهارمی فربد بود. دوسش داشتم. مینا تنها کسی بود که اینو می دونست. با دیدنش آنقدر رنگ به رنگ می شدم که نگو و نپرس. وقتی از در خونه تو میومد نمی دونم چرا ناخوداگاه رنگم سرخ می شد.
مینا خوب فهمیده بود. اون اولین کسی بود که بهم گفت تو عاشق فربد شدی...