شهلا خانوم یه گردنبد بهش کادو داد و آقا رضا یه گوشواره. میثم هم یه جفت حلقه ست خریده بود که یکی رو میثم تو دست پریناز انداخت، یکی رو هم پریناز تو دست میثم.
پریناز آروم تو گوش میثم گفت: دستت درد نکنه که به فکر من بودی، پول انگشترو بهت میدم.
میثم با پوزخندی گفت: لازم نکرده. من از فرشاد و پولش بدم میاد. اونوقت می خوای از پول اونا بهم حلقه بخری. عمراً بندازم دستم.
پریناز نگاهی بهش کرد و گفت: وا.. یعنی چی؟ بیچاره فرشاد. پولش خیلی هم پاکه. اون مرد زحمت کشیه.
میثم: هه که اینطور.
همه از محضر بیرون اومدن به حرف شهلا و به اصرار پریا. پریناز سوار ماشین میثم شد تا وقتی خونه شمسی جون برسن کنار هم باشن.
فرشاد توی ماشین از عصبانیت چند بار بلند فریاد کشید تا کمی خالی بشه. پروانه رو پریا به خونه شمسی جون رسونده بودو خودش هم نشسته بود. پرهام همش داشت توی سالن راه می رفت.
دوساعتی می شد که اینا رسیده بودن و از پریناز و میثم خبری نبود. پریا بی خیال بود و همش با خودش می گفت: ان شالله خوش بخت بشه...
شابک :
978-600-459-714-2